فراموش کردم
رتبه کلی: 264


درباره من
به نام پاک پروردگار پاک

در همان کوچه پسکوچه های زندگیم که از یک روز بهاری در سی و یکم فروردین آغاز شد تا امروز که دارم مینویسم و با آن نه چندان تجربه های تلخ و شیرین، با آسمان قرار گذاشتم تا عشق را در آن پیدا کنم...
در اتاقی که به اندازه یک تنهایی است، دل من که به اندازه یک عشق است، به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد؛ به زوال زیبای گل ها در گلدان، به نهالی که تو در باغچه خانه ی ما کاشته ای! و به آواز قناری ها که به اندازه یک پنجره می خوانند...آه...سهم من اینست!، سهم من اینست! سهم من آسمانی است که آویختن پرده ای آن را از من میگیرد
******
و اما درباره من:
مهربونم
دلسوز
احساساتیم
خوش خنده و اهل شوخی کردنم
ولی بعضی وقت ها هم دلم میگیره
اهل کلاس گذاشتن نیستم
سعی میکنم کسی رو از خودم نرنجونم
پر انرژی
خودمو دوست دارم
غم و قصه زیاد دارم ولی بازم میخندم
شما هم اخم نکن واسم
آدم باید باحال بخنده و لب و لوچش رو جم نکنه
ایران رو دوست دارم
عاشق پیاده روی زیر بارونم
ماشین سواری با سرعت زیاد رو هم دوس دارم بخصوص موتور سواری
-----------------------------------
و دنیا خیلی زیباتر خواهد شد اگر بیاموزیم:::
تهمت نزنیم،
دروغ نگوییم،
مؤدب باشیم،
صـادق باشیم،
دیگران را آزار ندهیم،
وجدان داشتـه باشیـم،
مسؤلیت اشتباهاتمان را بپذیریم و
بـه عـقـایـد همـدیگر احـتـرام بگذاریـم.

---------------------------

یا علی

چوپان دروغگو (خانم مرادی)

منبع : http://www.koodakan.org/story/StoryKids/sk048.htm
درج شده در تاریخ ۹۲/۰۶/۱۱ ساعت 18:14 بازدید کل: 253 بازدید امروز: 149
 


روزی روزگاری پسرک چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند.او تقریبا تمام روز را تنها بود.

 

 یک روز حوصله او خیلی سر رفت . روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالای تپه ، چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه قکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده باشد. او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ آمد.

 

 

مردم ده ، صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به پسرک چوپان و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند ، پسرک را خندان دیدند، او می خندید و می گفت : من سر به سر شما گذاشتم.

مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند.  

 

 

از آن ماجرا مدتها گذشت،یک روز پسرک نشسته بود و به گذشته فکر می کرد به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.او بلند فریاد کشید: گرگ آمد ، گرگ آمد ، کمک ...

 

 

 

مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هایشان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند.

مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و او را دعوا کردند. هر کسی چیزی می گفت و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. آنها از تپه پایین آمدند و به مزرعه هایشان برگشتند.

 

از آن روز چند ماهی گذشت . یکی از روزها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن ده آمد و وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید ، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد.

پسرک هر چه فریاد می زد: گرگ، گرگ آمد، کمک کنید....

ولی کسی برای کمک نیامد . مردم فکر کردند که دوباره چوپان دروغ می گوید و می خواهد آنها را اذیت کند.

آن روز چوپان نتیجه مهمی در زندگیش گرفت. او فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرط آنکه بدانند او راست می گوید.

 

برای بعضی ها متاسیفم

این مطلب توسط اسماعیل مختاری بررسی شده است.
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)