تو نمیدونی ولی من میدونم
تو میری یه روزی تنها میمونم
هی میخورم قصه با دلی شکسته
با دلی پر از درد و خون میرم به گذشته
با لبی بسته از دستانم خسته
من توی قلبم اسمتو نوشتم
اما حالا برو از سرنوشتم
من که میدونم تو فکر اونی
خدا کنه تا ابد با اون بمونی
ای اسمونی تو مهربونی
حتی اگه بری با من نمونی
با یک نگاه عاشقانه دلم از زندگی سیر شد
این غم تا ابد مرا با خود میکشاند
و اما او با تمام نامردی مرا از خود میراند
نفسهایم به هر سخنی از قفس می گریزد
اما او در قفس دیگری را میگشاید
او مجنون است دیگر نمیخواهم او را بستاید
دیگر نمیخواهم نفسهای او را از خود بداند
من میخواهم نفسهایم ازاد شود
چون دیوانه ای بی بند و بار شود
از قفس دل او برای همیشه رها شود
دیگر با یک نگاه مبتلا نشود
دل مبندد به هر دیوانهای که اینگونه در قفس نشود