فراموش کردم
رتبه کلی: 7020


درباره من
اسمم بالای صفحه هست
متولد
1371/06/09
اهل تهران..............
دانشجوی کارشناسی عمران........
شیطون وشوخ
علی.قادری (qmbax )    

داستان زیبا

درج شده در تاریخ ۹۰/۱۱/۰۷ ساعت 14:16 بازدید کل: 281 بازدید امروز: 116
 

تنها نجات يافته كشتي، اكنون به ساحل اين جزيره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به اميد كشتي نجات، ساحل را و افق را به تماشا مي نشست.
سرانجام خسته و نا اميد، از تخته پاره ها كلبه اي ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن  بياسايد.
اما هنگامي كه در اولين شب آرامش در جستجوي غذا بود، از دور ديد كه
كلبه اش در حال سوختن است و دودي از آن به آسمان مي رود.
بدترين اتفاق ممكن افتاده و همه چيز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشك اش زد. فرياد زد:
« خدايــــا! چطور راضي شدي با من چنين كاري بكني؟ »
صبح روز بعد با صداي بوق كشتي اي كه به ساحل نزديك مي شد از خواب پريد.

كشتي اي آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حيران بود.
نجات دهندگان مي گفتند:
خدا خواست كه ما ديشب آن آتشي را كه روشن كرده بودي ببينيم 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۰/۱۱/۰۷ - ۱۴:۱۷
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:



لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)