بچه که بودیم، وقتی لباس میخریدیم تا روز عید، هر روز تنمون میکردیم و جلوی آیینه خودمون و نگاه میکردیم و میگفتیم آخ که مثل ماه شدیم، بعد مامان از اون اتاق بغلی داد میزد که: در بیار اون لباساتو فقط همین یه دست رو داریا. ولی خب میدونستیم که مامان تابستونی، پاییزی یه دست دیگه هم خریده و واسمون گذاشته کنار.
روز اول فروردین اون لباس قشنگا رو میپوشیدیم و دست زیر چونه به حباب هایی که از دهن ماهی میومد بیرون نگاه میکردیم، بابامون هم یادمون داده بود که قرآن رو وا کنیم و چند آیه ازش بخونیم که سال تحویلمون نورانی بشه. همه جمع میشدیم و دوربینمون که فقط تا عکس میتونست بگیره رو میذاشتیم رو تایمر و این میشد عکس ِسالمون. همه میرفتیم خونه بزرگایی که الان نداریمشون و ازشون عیدی میگرفتیم، بعد میفهمیدیم که "فی" عیدی امسال چقدره. مامان هامونم عیدی ها رو ازمون میگرفتن تا مثلا جمع کنن، ولی بعدا میدیدیم که همون پول نو ها رو به بچه های فامیل میدن!
تا سیزدهم شاد بودیم، عیدمون عید بود، پیک شادی مون تا روز آخر سفید میموند اما بازم دلمون خوش بود. اما انگار چند ساله عید فقط واسمون حکم اینو داره که تاریخ بالای سر برگ تقویممون یه دونه زیاد تر بشه. لباس دو ماه پیشمون رو بپوشیم با کسی رفت و آمدی نداشتیم که دیده باشه، ماهی نخریم، میمیره، سبزه نکاریم، میخشکه. واسه فامیل های دور هم که تبریک خشک و خالی میفرستیم اما با کلی استیکر قلب و بوس که نکنه ذوقِ نداشته مون رو بفهمن! بعد هم کلی خدا خدا کنیم که برگردیم سر کار و دانشگاه چون حوصله مون سر رفته.
اون روزا، که زیادم دور نیست، عید همه چیزمون نو میشد، روحمون، جسممون، لباسامون، پولمون حتی و مهم تر از همه سالمون. اون موقع ها اگه وضعمون خوب نبود اما لااقل ذوق و بوسه و عشقمون واقعی بود ... اون موقع ها ...