تو که تنها ماندی
ناز تو زیبا بود
قلب تو شیدا شد
دل من رسوا شد
تو که تنها ماندی
من دلم میلرزید
نکند زخم دلت تازه شود
نکند آن دل تو پیش من آوازه شود
دل، بری از همه و یاد مرا کهنه کنی
سینه صد چاک کنی آه مرا تازه کنی
تو که تنها ماندی
قلب من، آسوده تپید !
گفتمش رفته ز دل .حیف و دوصد حیف
که تو در دل من لانه و کاشانه زدی
دلبرا بی سر و سامان تو ام وقت سحر
پرده بگشای و برون آی ، ببینم یک نظر
که تو آن لعل پریچهر منی یار منی
یا که در خواب طلب یار ز بیگانه کنم
تو که تنها ماندی
دل من رسوا شد...
مهم نیست
این بهار هم گذشت
او یک فصل است
تو یک رسمی
او امد و رفت
اما
تو بهار من باش
ادم ها
ارام بر صندلی می نشینند
با قهوه ای در دست
به تو لبخند می زنند
و هیچکس نمی داند
که با این فنجانِ تلخ
هزاران درد را جرعه جرعه می نوشند
و هیچ قاشق شکری
اندوه قلبشان را شیرین نمی کند
و همچنان، سال ها
در ته این فنجانِ کوچک
رازهای دلتنگی هایشان
در تیرگیِ فالی کوتاه
جستجو می کنند
من دلم واست
تنگ نشده
دلم
برای کسی تنگ شده
که بودی،
دلم برای مایی که
بودیم تنگ شده...