کسی چه می داند
شاید همین لحظه زنی
برای مرد سیاستمدارش می رقصد
یا پیانو می زندو
آواز می خواند
وجلوی جنگ جهانی بعدی را می گیرد
کسی چه می داند
شاید تنها شرط معشوقه ی هیتلر
به خاک وخون کشیدن دنیا بود
کسی سر از کار زن ها در نمی آورد
با سکوت شان شعر می خوانند
بالب هاشان قطعنامه صادر می کنند
باموهاشان جنگ می طلبند
باچشم هاشان صلح
کسی چه می داند
شاید آخرین بازمانده ی دنیا
زنی باشد
که باشیطان تانگو می رقصد..
باور کن آنقدر ها هم سخت نیست
فهمیدن اینکه
بعضی ها می آیند که
نماننــد نباشند نبیـننـد
و تــو
اگر تمامی ِدنیا را هم حتی به پایشان بریزی
آنها تمامی ِبهانه های دنیا را جمع می کنند
تا از بین آنها بهانه ای پیدا کنند
که بــــروند دور شـــوند
که نـــمانند اصلا
پس به دلت بسپار
وقتی از خستگی هایِ روزگار
پناه بردی به هر کسی
لااقل خوب فکر کن ببین
از سر علاقه آمده ، یا از سر ِ ...
تا دنیایت پر نشود
از دوست داشتن هایِ پر بغض
که دمار از روزگارت درآورد !
می توانم سکوت کنم
یا مثلن از قطاری حرف بزنم
که نیم ساعت تاخیر داشت
می توانم چشمهایم را ببندم
یا به پرنده ای دور از تو خیره شوم
که روی سیم برق برفهایش را می تکاند ..
اصلن می توانم با هر سیاست نخنما شده دیگری
غرور مردانه ام را حفظ کنم
اما احمقانه است،
احمقانه است وقتی
شعرهایم آنقدر ساده اند
که کودکانه اعتراف می کنند
من تو را دوست دارم... !
تو عشق بودی
این را از بوی تن ات فهمیدم
شاید هم خیلی دیر به تو رسیدم
خیلی دیر..
اما مگر قانون این نبود
که هر آنچه دیر می آید
عاقبت روزی به خانه ی ما خواهد رسید؟
عادت کرده ایم به نداشتن ها
و شاید به اندوه
آری، تو عشق بودی
این را از رفتن ات فهمیدم
وگرنه
این شهر
هرگز این چنین
سرسنگین نبود.
همیشه منتظر شنیدن نباش
گاهی خوب ببین
چشمان کسی را که با تمام وجودش داد میزند
دوستــت دارم...!!!