"پای تو که وسط باشد "
من عاشق همه ی کارهای
نفرت انگیزِ جهان می شوم..
عاشقِ تمامِ چیزهایی که در عمرم
احساس خوبی بهشان نداشته ام..
من می توانم هر صبح
اسپرسوی مثل زهرمار را بنوشم..
یا آخر شب ها با آبِ سرد دوش بگیرم!
بدون نگرانی از کثیف شدن کفش هایم
توی گل و لای راه بروم!
کلاه پشمیِ کت و کلفتی که ازش
نفرت دارم سرم کنم
و عاشقانه به تو نگاه کنم!
من حتی شیفته ی دشمنانم می شوم...
من می توانم همه ی
این کارها را انجام دهم ؛
و در تمامیِ لحظات ،
عاشقانه نگاهم متوجهِ تو باشد،
فقط کافیست
پای کسی مثل "تو" وسط باشد ..!
هر کسی
باید یکی رو داشته باشه
که حتی نبودنش رو
با بودن تموم آدمای
روی زمین هم عوض نکنه...
من معشوقه خوبی نیستم !
اما یک نفر ، یک روز
مرا با تمام نابلدی هایم
دوست خواهد داشت ...
دلگیر نیستم ،
اهل گلایه هم نیستم !!!
"پاییز" شال و کلاه شو برداشته داره میره،
اما تو "ِ لعنتی" نیامدی...