میخواهم از خدایی بگویم که زمینی ست .
نزدیک تراز رگ گردن نیست
اما به قیمت راحتیمان گاهی گردن کج می کند.
او بلدنیست با کلمات بازی کند .
ازترک پینه های دستش عشق جوانه می زند .
شبیه کودکی یکساله گاهی برای
به آغوش کشیدنمان شرم می کند .
نه بهشت به زیرپادارد ،نه دستانی به نرمی گلبرگ گل
،نه بلداست لالایی بخواند .
وقتی ازحسرت هایمان می گوییم سکوت میکند
تاناله دلش را خفه کند .
اویک تنه می جنگدتا ماپیروز شویم .
کسی خستگی هایش را به جان نمیخرد .
قلب اون ساکن است درچشمانش
وآرامش ازآغوشش زاییده شده .
ماوارث آرزوهای ناتمام مردی هستیم که "پدر"نام دارد....