تنهایی مرا نکشت...
غروب جمعه هم همین طور...
با دستِ گلهای گلفروش دیگر
داغ دلم تازه نمیشود
حتی روی برگ های زرد پاییز
کنار همان نیمکت رنگ پریده قدم میزنم
صدای پاهایمان را به یادم می آورم
اما باز نمیمیرم....
با همه میخندم....همه را میخندانم....
همه میگویند شوخ طبع ترین
آدم زندگیشان هستم...
روی جدول ها راه میروم...
کودک درونم را به رخ همه میکشم....
اما خبری از غم و اندوه نیست
انگا نه انگار.....
هر موقع بخواهم شادم....
اما........
فقط نمیدانم شب ها چرا تا صبح
میمیرم اما باز بیدار میشوم......
انگار خدا انتقام تمام خوشی هایم را
شب از من میگیرد....
شب ها کنسرت گریه دارم....
صدایش زیاد نیست
اصلا شاید ،
تنها کنسرتی باشد که
هیچ صدایی نداشته باشد
اما من بی صدا
هی داد میزنم...
هی داد میزنم