جمعه دلبر میخواهد
دو فنجان چای میخواهد
اندکی مکث و بعد "دوستت دارم" های فراوان
همین است که زل میزنیم به پنجره
و چای از دهان میافتد
نداریم.. نیست.. که دلگیریم!
جمعه جان
به دلگیریهایِ امروزمان خوش آمدی,
به کِش مَکِش های درونیمان,
به زیر بار نرفتن های دلتنگیمان,
به امروزمان خوش آمدی,
ما جز تو دیواری کوتاه تر پیدا نکردیم
که دلتنگی هایمان را روی
لحظه هایت بتکانیم و خوشحال باشیم
چون تو هستی حالمان دگرگون شده,
تو ولی آرام باش,
اصلَن به ما توجهی نکن,
ما عادت داریم تقصیر را,
خیلی شیک از خودمان برمیداریم,
به تنِ دیگر میپوشانیم,
ولی همه مان میدانیم,
که تو خوب ترین روزِ خدایی
و سخت ترین جایِ داستانِ ما
آنجایی بود؛
که دردهایمان را
دانه دانه برایِ دیگرانِ بی دردی گفتیم
که آنها با لبخند
برایِ بارِ هزارم به ما نگاه کنند و
بگویند:
درست میشود...
فقط ندانستیم آن درستی که میگویند
چرا با ما سرِ ناسازگاری دارد و هی نمیشَود.