قسم به پاییزی که در راه است...
و به پچ پچ های عاشقانه ی برگ ها...
در حال افتادن !
قسم به بوسه های آخر...
و به باران های گاه و بی گاه...
و به آغوش های خالی...
قسم به عشق...
که من...
پاییز به پاییز...
باران به باران...
آغوش به آغوش دل تنگ توأم !
ناز دانه ام
دیگر تو را نمی نویسم
نمی سرایمت
مرا با شعر و شاعری چه کار
میخواهم زراعت کنم
تو را باید کاشت
درست وسط قلبم
میان چشمهایم
و روی لبهایم...
تو را باید جور دیگری
دوست داشت .
جانانِ من!
نمیدانی صدایَت
چه بوسیدنی می شود،
وقتی با اشتیاق،
"صبح بخیر"هایت را
نثارم میکنی و
صبحم را به زیباترین
شکلِ ممکن بخیر می کنی...
تو از اول هم شبیه
یک عشق ساده نبودی
حال و هوای آسمان را داشتی
این را وقتی فهمیدم
که دست در دست "تو"
پایم به زمین نمی رسید ...