یِ روز زُل زد تو چشمام و گفت...
دیگه دوستت ندارم !
منو می گی... شبیه یِ خشت خام...
افتادم از ساختمونِ هوار طبقه...
صدای خُورد شدن استخوونامو ...
با همین گوشام شِنُفتم...
چند ماهی افتادم تو رختخواب...
جوری درد داشتم که...
به هر وَری... پهلو به پهلو می شدم...
می گفتم آخ ! هزار سالِ که نیست...
ولی هنوزم...
یاد اون روز که می افتم... می گم آخ !
بعضی وقتا...
آخ یِ دنیا حرفه ! بوی عشق می ده...
بوی هنوز دوستش دارم می ده !...
خُب دیگه...
سَرتُ درد نَیارم!.... می خوام بگم...
عاشقی درد بی درمونیه همین !
تو برایِ من چیزی هستی شبیه دریا
بر من چیره میشوی
مجذوبم میکنی
شیفتهام میکنی
حتی در عین حال
ترس در دلم مینشانی
از بیحدیات واهمه دارم...
کاش در بحبوحه یِ تمرینِ دل بُردن
کمی
فکر میکردی
به دل هایی که پایت مُرده اند!
دستــان تــــو
بداهه ای گـرم و به هنگام بود
که در ذهن گنجشکان زمستان دیده نمیگنجید
آمدی با سخاوت دستـانت
و از کنار ناخن هایم برگ های تازه جوانه زد
بر چند شاخگی موهایم
گنجشک های جوان لانه ساختند
و آوازهای تازه آموختم
به آیینه گفتم فرصت کم است
وقتی برای شمردن بهارهای رفته نمانده است
دستی به موهــایم بکش
هرطور شده باید این فصـــل
زیبــا بمانم...