فراموش کردم
رتبه کلی: 678


درباره من
*************************
بِسمِ اللّهِ الرَّحمَنِ الرَّحِیمِ

اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الحَیُّ القَیُّومُ لاَ

تَأخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَومٌ لَّهُ مَا فِی

السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرضِ مَن

ذَاالَّذِی یَشفَعُ عِندَهُ إِلاَّ بِإِذنِهِ یَعلَمُ

مَا بَینَ أَیدِیهِم وَمَا خَلفَهُم وَلاَ

یُحِیطُونَ بِشَیءٍ مِّن عِلمِهِ إِلاَّ بِمَا

شَاء وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ

وَالأَرضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفظُهُمَا وَهُوَ

العَلِیُّ العَظِیمُ 255 لاَ إِکرَاهَ فِی

الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیِّ فَمَن

یَکفُر بِالطَّاغُوتِ وَیُؤمِن بِاللّهِ فَقَدِ

استَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقََ لاَ انفِصَامَ

لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ 256 اللّهُ وَلِیُّ

الَّذِینَ آمَنُوا یُخرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَ

النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُوا أَولِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ

یُخرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَ الظُّلُمَاتِ

أُولَئِکَ أَصحَابُ النَّارِ هُم فِیهَا خَالِدُونَ


__________________________
سلام به دوستای گلم به اکانتم خوش اومدین.

آرزو هستم 20 ساله از اهواز، دانشجو حقوق ...... متاهلم گاهی همسرم با اکانتم ان میشه.

این سایت برای من حکم تفریح داره با بعضی از بچه ها هم تا حدامکان صمیمی هستم پس خواهشم از پسرا اینه که مزاحمت ایجاد نکن.

همتون دوست دارم و میسپرمتون به خدا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من زنم!
و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو!
می دانی؟
درد آور است که من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی
قوس های بدنم،به چشمهایت
بیشتر از تفکرم می آیند
دردم می آید که باید لباسهایم را
با میزان ایمان تو تنظیم کنم...
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::

پسرجون!

دختر وَرَق نیست بُرِش بزنی !

سوزن پرگار نیست دورِش بزنی !

نوکرت نیست سرش غـُر بزنی !

دختر جُونه ، میخوایش باس خواهش کنی !

حَرفِش حَرفه ، نباس امتحانِش کنی !

اگه ناراحته سعی نکن ، تو نمیتونی آرومِش کنی !

دَر ِقلبش که روت بسته شد ، عمرا بتونی بازش کنی !

بیخودیَم زور نزن ، نمیتونی با عجیجمات خوابش کنی !

+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+

شخصیت منو با برخوردم اشتباه نگیر.

شخصیت من چیزیه که من هستم،

اما برخورد من بستگی داره به اینکه تو کی باشی
..............................................

کم کم به جای جمله ی :
اگه خدا بخواد
باید بگیم :
اگه مردم بذارن.....!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

آهای پسرا شلوارتونو بکشین بالا

اون مارک ش-و-ر-ت رو هم اگه خیلی واجبه بزنید به سینتون

حالا هی کلیپس کلیپس کنین!
++++++++++++++++++++

حسرت چیزی نیست که من بخورم

حسرت اون چیزیه که به دلت می ذارم
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
من به تو می گویم دوستت دارم و تو به همه

با گِل هم بسته نمی شود ، دهانی که هرز می پرد
**************************
به جای پاک کردن اشک هایتان

آنهایی که باعث گریه تان می شوند را پاک کنید !
^ـ^ـ^ـ^ـ^ـ^ـ^ـ^ـ^ـ^ـ^ـ^ـ^ـ^ـ^ـ

بعضیها یار نیستن بارن !

وقتی که میرن آدم احساس میکنه سبک شده !
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$

می بینی ؟

بی تو ایستاده ام روی پاهای خودم و دارم تو را نگاه می کنم

که حتی روی حرف های خودت هم نمی توانستی بایستی
####################

سرد خواهد شد روزهایت بی آغوش من

بر تن کن دروغ هایی را که بافتی
ءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءء
یه خط داشت اما هفت خط بود

به همین سادگی
..............................................
گفتم فراموشت میکنم !

گفت نمیتونی

رفت ، بعد از یه مدت برگشت ؛ گفت دیدی نمیتونی

گفتم شمــــــا ؟
\\\\\\\\\\\\\\\\\\

هدف از آفرینش بعضی ها فقط اینه که

با بودنشون به ما ثابت میکنن که تنهایی چه نعمت بزرگیه !
++++++++++++++++++++
من خیلی با احساسم

ولی یادت نره تنفرم یه حسه ..!
*************************
شادی را هدیه کن حتی به کسانی که ، آن را از تو گرفتند
عشق بورز به آنهایی که ، دلت را شکستند
دعا کن برای آنهایی که ، نفرینت کردند
و بخند که خدا هنوز ، آن بالا با توست
(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)
بامن بمان...بامن بخوان...بامن بگو....

خدایاتوتنهاکسی هستی که هستی

خدایا توتنها کسی هستی که نیستی در ذاتش نیست

خدایا به خاطرهست بودنت به خاطرنیست نبودنت

به خاطر دروغ نبودنت

دوستت دارم

وتنها تنها عشقی هستی که دروغ نیستی.

حقیقتی!..واقعیتی!...

خدایاعشقت را باور کردم

مرا دریاب....
*************************


زندگی زیباست*** اما بدون غم

مرگ زیباست*** اما بدون گناه

دوستی زیباست*** اما بدون کلک

عشق زیباست*** اما بدون دروغ

دنیا زیباست***اما بدون درگیری

گل زیباست***اما بدون ریشه

سکوت زیباست***اما بدون یار

شیشه زیباست***اما بدون تیرگی

برف زیباست***اما بدون رهگزر

خانواده زیباست***اما بدون دوری

ما هم زیباییم ***اما بدون ماسک
*************************

پرسید چون دوستم داری بهم نیاز داری ؟

یا چون بهم نیاز داری دوستم داری ؟

بهش گفتم :

چون دوستت دارم بی نیاز ترینم ^^^^^^^^^^^^^^^^^^قلب طرف چپ قرار گرفته ولی همیشه راست میگه !!!!
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
*جامه ای بافتم ، تار و پودش از
عشق ، خواستم تا به تو هدیه کنم ، لیک دیدم که در آن گوشه باغ ، لاله ای پنهانی با نسیمی می گفت : جامه عشق برازنده هر قامت نیست .*
(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)
*زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری*
^&^&^&^&^&^&^&^&^&^&
*غم خودش ما را پیدا می کند باید به دنبال شادی ها گشت*
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
*شب های دراز بی عبادت چه کنم ، طبعم به گناه کرده عادت چه کنم ، گویند کریم است و گنه می بخشد ، گیرم که ببخشد ز خجالت چه کنم*
ًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًً
*لنگر عشق زدم بر دل طوفانی تو
تکیه گاهم شده است ساحل بارانی تو*
َََََََََََََََََََََََ
*هنگامی که دری از خوشبختی به روی ما بسته میشود، در دیگری باز میشود ولی ما اغلب چنان به در بسته چشم میدوزیم که درهای باز را نمیبینیم !!!*
?!?!?!?!?!?!?!?!?!?!?!?!?!?!?!?!?!?!?
رنگ آرزوهایم این روزها خیلی پریده
تو اگر دستت به آسمانش رسید
چند تکه ابر نقاشی کن
تا دل من به ابرها خوش باشد... !
##################
اگه :

2+2 = 4

H +2O = آب

ابر + رعد = باران

غم + چشم = اشک

تنهائی + تاریکی = من

عشق + مهر = تو

پس : من - تو = مرگ !

زیاد به ارتباطش فکر نکن ، به جمله آخر بچسب...
##################
وقتی عشقت تنهات گذاشت نگران خودت نباش که بعد از اون چیکار کنی

شرمنده ی دلت باش که بهت اطمینان کرد !
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
سعی نکن بفهمی کدوم ستاره قشنگ تره ،

سعی کن بفهمی پیش کی قشنگ ترین ستاره ای
%%%%%%%%%%%%%%
گاهی خدا پنجره هارو میبندد و همه درها را قفل میکند!زیباست اگر فکر کنی آن بیرون طوفانیست و خدا دارد از تو مراقبت میکند.
&^&^&^&^&^&^&^&^&^&^

نسل خوابیدن با اس ام اس...
نسل درد دل با غریبه های مجازی...
نسل جمله های کوروش و دکتر شریعتی...
نسل کادوهای یواشکی...
نسل ترس از رقص نور ماشین پلیس...
نسل سوخته...
نسل من...
نسل تو...
یادمان باشد هنگامی که دوباره به جهنم رفتیم بین عذاب هایمان مدام بگوئیم یادش بخیر...
دنیای ما هم همین طور بود...
مثل جهنم!!!
__________________________
" دوست دارم بندگی را با همه شرمندگی ها "

***********************
" به سلامتی هرچی گاوه...
چون نمیگه من..میگه ماااا "
***********************
"به سلامتی دلامـــون
که دلتنگ کسایی میشن که اصلا نمیدونن " دل " چیــــه..."

_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
..I Love you
...I Love you
....I Love you
.....I Love you
......I Love you
.......I Love you
........I Love you
........I Love you
........I Love you
.......I Love you
......I Love you
.....I Love you
....I Love you
...I Love you
..I Love you
.I Love you
.I Love you
.I Love you
...I Love you
.....I Love you
......I Love you
.......I Love you
........I Love you
........I Love you
........I Love you
.......I Love you
......I Love you
.....I Love you
....I Love you
...I Love you
..I Love you
.I Love you
.I Love you
.I Love you
..I Love you
.I Love you
..I Love you


.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
((((((پیری شکستیست که تدبیر ندارد//ویران شود آن خانه ای که پیر ندارد))))))
آرزو**** (radmina )    

ازدواج از طریق سایت دوست یابی

درج شده در تاریخ ۹۳/۰۳/۰۸ ساعت 01:05 بازدید کل: 269 بازدید امروز: 269
 

ازدواج از طریق سایت دوست یابی


آخرین باری که دیدمش 4 سال قبل بود. درست روزی که تمام بچه های طبقه ی پنجم خوابگاه رو شیرینی داد و اعلام کرد که از دانشکده انصراف داده و تا چند روز دیگه داره میره ترکیه تا در اونجا عقد کنه و با شوهرش به دانمارک بره...
وقتی جعبه ی شیرینی رو به اتاق من آورد شادی وصف ناپذیری رو تو چهره ش دیدم.
جعبه رو به سمت من گرفت:

  • بفرمایید نسترن جون

  • یه دونه شیرینی ناپلئونی برداشتم و به چشمهاش که پر بود از شعف نگاه کردم...
    همکلاسی بودیم ولی خیلی با هم صمیمی نبودیم. ازش خواستم که چند دقیقه ای تو اتاق من بشینه و یه چای با هم بخوریم.
    خیلی راحت قبول کرد. کتری برقی رو که به برق زدم، شروع کردم به پرسیدن چند تا سوال که ذهنمو درگیر کرده بود:

  • سارا جون... شوهرت فامیلتونه؟
  • قهقهه ای زد:
  • - نه بابا... هفت پشت غریبه ست!
  • چطوری با هم آشنا شدید؟
  • تو سایت دوست یابی!

  • ابروهام با تعجب بالا رفت:

  • تو سایت دوست یابی؟
  • آره دیگه...
  • دیدیش تا حالا؟
  • نه... عکساشو دیدم... بعد از اینکه با هم آشنا شدیم از طریق ایمیل عکساشو میفرستاد.
  • چکاره س؟
  • مهمندس مکانیکه... تو یه شرکت خصوصی تو دانمارک کار میکنه؟
  • کاملا میشناسیش؟
  • آره بابا... روزی حداقل پنج یا شش ساعت با هم چت میکردیم... از زیر و بَم خصوصیات اخلاقی هم خبر داریم.
  • چرا میخواید تو ترکیه عقد کنید؟ چرا نمیاد ایران؟
  • مشکل سربازی داره! اگه بیاد دیگه نمیتونه برگرده!
  • مامان و باباش هم اونجان؟
  • همشون اونجان... فقط خواهر و برادرهای مامان باباش اینجان کمه با اونها هم میگه ارتباط زیادی ندارن

  • از این حرفش خیلی متعجب شدم و تو دلم گفتم:
    چرا با خاله ها، عموها و... ارتباط ندارن؟
    ادامه دادم:

  • دَرسِت چی میشه؟ حیفه... تو دو ترم دیگه فارغ التحصیل میشی!

  • خنده ی بلندی کرد:

  • سیامک گفته همونجا میتونم درسمو ادامه بدم.
  • مامان و بابات راضین به این ازدواج؟ گفته بودی خیلی روت حساسن؟
  • اولش که راضی نبودن ولی چند ماه قبل که مامانش اومد ایران و منو خواستگاری کرد با اصرارهای من راضی شدن... به هر حال اونا که نمیتونن منو به کسی که دوست ندارم شوهر بدن. خواسته ی خودم در اولویته...

  • تمام صحبتهای اونروزمون به همین جا ختم شد و من دیگه سارا رو ندیدم تا اینکه چند روز قبل که واسه گرفتن مدرک فوق لیسانس در رشته ی مهندسی صنایع غذایی از دانشکده ی خودمون به بخش آموزش رفتم، صدای آشنایی توجهمو جلب کرد. 
    پشتش به من بود. به سمتش رفتم و سارا رو دیدم. از اینکه تو آموزش دانشگاه میدیدمش هم خوشحال شده بودم و هم متعجب. صداش کردم:

  • سارا...

  • سر چرخوند. با دیدن من برقی در چشمهاش ظاهر شد و با ذوق گفت:

  • نسترن...

  • شکسته و لاغر شده بود . به سمتش رفتم و در آغوشش گرفتم:

  • دختر تو اینجا چیکار میکنی؟

  • خودش را از آغوشم بیرون کشید. نگاهش رنگ غم گرفت. آهی کشید:

  • داستانش مفصله

  • نگران شدم:

  • چی شده؟ اتفاقی واست افتاده؟ شوهرت خوبه؟ خونواده ت خوبن؟

  • رو به کارمند آموزش کرد:

  • تا شما مدارکو چک کنید من بر می گردم.

  • دستمو گرفت و از بخش آموزش بیرون کشید. با هم به محوطه ی دانشگاه رفتیم و روی نیمکت نشستیم.
    دستم رو تو دستهاش گرفت و غمگین گفت:

  • از کجاش برات بگم؟

  • لحن حرف زدنش و خطوط نمایان شده روی پیشونی و گوشه ی چشمش منو نگران کرد:

  • جونم بالا اومد... میگی چی شده یا نه؟

  • با تون صدایی غمگین گفت:

  • شوهرمو از دست دادم... فریبم داده بود!

  • بهت زده گفتم:

  • فریبت داده بود؟

  • نفسشو بیرون داد:

  • بعد از اینکه از ایران به همراه خونواده م به ترکیه رفتیم، در اونجا عقد کردیم. همه چیز خوب بود. ده هزار سکه ی طلا مهریه و اقامت دائم در دانمارک چیزی نبود که چشم عقل آدمو کور نکنه!

  • از اونجا به دانمارک رفتیم. اوایل همه چی خوب بود ولی بعد از مدتی به رفتارها و رفت و آمدهای سیامک شک کردم. نه اینکه بگم دنبال خانم یا نوشیدنیهای الکلی بود ... نه... حرف سر مسائلی خیلی مهمتر و خطرناکتر بود.
    یه بار کمد لباساشو میگشتم و ناگهان احساس کردم که دستم به یه چیزی خورد و دری باز شد. ته کمد یه در خیلی کوچیک بود. دستمو که داخل بردم. یه اسلحه تو دستم اومد. نفسم از دیدن اون بند اومده بود. با سرعت سر جاش گذاشتم و چیزی به روم نیاوردم ولی از اون روز رفتارهای سیامک رو تحت نظر گرفتم. ماهی چند بار به بهانه ی ماموریت به مسافرتهای یه روزه میرفت. هیچوقت از محیط کاریش با من حرف نمیزد و آدرس درستی از شرکتشون نمیداد و میگفت من مهندس سیارم و هر روز یه جا نیستم...
    دو سال از زندگیم به همین روال گذشت. تا واسه مسافرت چند روزه رفتیم فرانسه و اونجا سیامک بازداشت شد و من اونجا فهمیدم که شوهرم جزو یه گروه تروریستی در خارج از کشور بوده و اون گروه شناسایی شدن و مدتیه نیروهای ایرانی با همکاری پلیس کشورهای دیگه در حال دستگیری اعضای اون گروهن. تمام اون مدرک مهندسی و کار تو شرکت و ماموریتهای شرکتی... همش دروغ بود. سیامک چند سال قبل به دلیل وارد شدن به یکی از گروهک های تروریستی شناسایی میشه و از مرز ترکیه از ایران فرار میکنه و در دانمارک پناهنده میشه! پدر و مادرش هم به خاطر اون از ایران میرن و واسه اینکه مکان سیامک شناسایی نشه با خاله ها و دایی ها و... ارتباطشون رو قطع میکنن. وقتی هم که میخواد ازدواج کنه چون دوست داشته دختر ایرانی بگیره تصمیم میگیره از ایران بگیره که چشم و گوشش باز نباشه و نتونه ته و توی دروغهاشو در اونجا در بیاره!
    از فرانسه با خونواده م تماس گرفتم و منو به اونها تحویل دادن. سیامک به سزای اعنال کثیفش رسید و من موندم با اسم سیامک که مثه یه لکه ی ننگ روم موند. مدتی طئل کشید تا تونستم بیگناهیمو ثابت کنم. حالا هم اومدم دانشکده ببینم میتونم درسمو ادامه بدم یا نه؟
    در حالیکه تمام بدنم از شنیدن حرفاش از وحشت میلرزید، با دست سردم به پشتش زدم:

  • پاشو خواهر من... پاشو ... بیا بریم کافی شاپ یه نسکافه بخوریم که دهنم بدجور خشک شده!
  • تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۳/۰۳/۰۸ - ۰۱:۰۵
    اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
    برچسب ها:

    1
    1


    لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
    فراموش کردم
    تبلیغات
    کاربران آنلاین (0)