درباره من
فتنه ی چشم تو چندان ره بيداد گرفت
که شکيب دل من دامن فرياد گرفت
آن که ايينه ی صبح و قدح لاله شکست
خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت
آه از شوخی چشم تو ، که خونريز فلک
ديد اين شيوه ی مردم کشی و ياد گرفت
منم و شمع دل سوخته ، يارب مددی
که دگرباره شب آشفته شد و باد گرفت
شعرم از ناله ی عشاق غم انگيزتر است
داد از آن زخمه که ديگر ره بيداد گرفت
سايه ! ما کشته ی عشقيم ، که اين شيرين کار
مصلحت را ، مدد از تيشه ی فرهاد گرفت