در شهری پادشاهی بود و می خواست قبرستان شهر را تبدیل به بنایی کند
چاره ای اندیشید که چه کاری انجام دهد تا استخوانهای مانده در قبرستان،
مردم را نگران و در آنها ایجاد حساسیت نکند.
پس همه اهالی شهر را فرا خواند و به آنها پیغام داد که هر کس به هراندازه ای از استخوانهای قبرستان بیاورد هم وزن آنها طلا دریافت می کند.
خلق الله براه افتادند در قبرستان و همه استخوانها را جمع کردند و هم وزن آنها از پادشاه طلا گرفتند.
انسان ساده دلی که در شهر دیرتر از همه از این موضوع خبر دار شده بود
به قبرستان رفت و تکه استخوان کوچکی پیدا کرد و نزد پادشاه آورد
رو به پادشاه کرد و گفت که هم وزن آن یک سکه اشرفی به او بدهد.
بدین ترتیب استخوان را در یک کفه ترازو و یک اشرفی در کفه دیگر گذاشتند
دیدند که کفه استخوان پایین تر است
بعد از آن ۲ اشرفی ، ۳ اشرفی ، ۱ کیسه اشرفی ، ۲ کیسه اشرفی ، ۳ کیسه اشرفی ….
عجب!!! این استخوان هنوز کفه اش پایین تر از این همه طلاست.
حکیمی که در دربار شاه بود گفت : چاره کار در دست من است حالا کفه ها را خالی کنید.
استخوان را گذاشت روی یک کفه و روی کفه دیگر هم یک اشرفی انداخت
کفه استخوان پایین تر بود
حکیم کمی از خاک گورستان را روی استخوان ریخت
گفتند: حکیم چه کار کردی
تو وزن کفه استخوان را بیشتر کردی ولی کفه ها برابر شدند.
گفت :بلی
گفتند: چرا؟
گفت :این استخوان کاسه چشم آدم حریص بود که جز با خاک گور با چیز دیگری پر نمی شد.
سعدی خلاصه مطلب بالا را در دو بیتی زیر بیان می کند:
آن شنیدستی که در اقصای غور بار سالاری بیفتاد از ستور
گفت: چشم تنگ دنیا دار را یا قناعت پر کند یا خاک گور