«قطار میرود، تو میروی، تمام ایستگاه میرود.» من هم میروم با چشمهایی كه از دلم شروع شدهاند.
تو میروی یا تو را میبرند، مهم نیست مهم این است كه من تنها می مانم. امروز اسبی آهنی تو را و فردا شاید اسبی چوبی مرا با خودش ببرد.
اصلا این خطوط موازی ما را به هم نمیرسانند. مثل خطوط فاصلهای كه در مشقهای شبانه كودكیمان بود.
تو میروی، من ایستادهام تا قدمهای رفتهات را بشمارم و از پنجرهای كدر صورتت را كه لحظهلحظه دورتر میشود به تماشا بایستم.
زیر لب با تمام دلم زمزمه میكنم:
میروی و گریه میآید مرا
اندكی بنشین كه باران بگذرد
تو میروی، من گریه میكنم، ایستگاه به تماشای من ایستاده است.
یادت میآید با هم حافظخوانی میكردیم و تو آهسته زیر گوشم از زبان حافظ زمزمه كردی: «در آستین مرقع پیاله پنهان كن» و من با صدای بلند پرسیدم: یعنی چه؟ تو گفتی حالالالالالا و بعد دوتایی خندیدیم.
حالا خدا را شكر میكنم كه آستین دارم كه چشمهای سرازیرم را با آن بپوشانم.
یادت میآید ما زندگیمان را به موازات هم سپری كردیم و حالا خطوط موازی راهآهن ما را از هم میرباید. هفتاد یا هشتاد سال پابهپای آفتاب دویدیم و به فردای دلخواه نرسیدیم.
سالهای زیادی را به پای هم ریختیم، سالهای زیادی از یك رودخانه وضو گرفتیم و به قبلهای مشترك قامت بستیم. ما پیراهن مشتركمان را سالهای سال در یك آفتاب خشك كردیم و در مسیر یك باد بیرق برافراشتیم.
حالا تو میروی و من میمانم با حجم خاطرههایی كه فضا را برای نفس كشیدنم تنگ میكند.
حالا تو میروی من ماندهام و دفتر 40 برگی كه نقاشیهای دبستانمان را پیش رویمان گشوده است.
یادت میآید من پلنگ را سبز كشیدم و تو بلندبلند خندیدی.
یادت میآید آخرین باری كه روی خورشید مزرعهات را مشكی كردم، به خانم معلم شكایت كردی و من تمام زنگ تفریح را گوشه كلاس روی یك پا ایستادم.
یادت میآید، یادت میآید. حالا تو میروی و تمام خاطرات روزهای خوب یادت میرود.
منبع : جام جم آنلاین / چاردیواری