کنج ملال
خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن
گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن
ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست
عالمی داریم در کنج ملال خویشتن
سایهی دولت همه ارزانی نودولتان
من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن
بر کمال نقص و در نقص کمال خویش بین
گر به نقص دیگران دیدی کمال خویشتن
کاسه گو آب حرامت کن به مخموران سبیل
سفره پنهان میکند نان حلال خویشتن
شمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک
او جمال جمع جوید در زوال خویشتن
خاطرم از ماجرای عمر بیحاصل گرفت
پیش بینی کو کز او پرسم مل خویشتن
آسمان گو از هلال ابرو چه میتابی که ما
رخ نتابیم از مه ابر و هلال خویشتن
همچو عمرم بی وفا بگذشت ما هم سالها
عمر گو برچین بساط ماه و سال خویشتن
شاعران مدحت سرای شهریارانند لیک
شهریار ما غزلخوان غزال خویشتن
همت ای پیر
پاشو ای مست که دنیا همه دیوانهی تست
همه آفاق پر از نعرهی مستانهی تست
در دکان همه باده فروشان تخته است
آن که باز است همیشه در میخانهی تست
دست مشاطهی طبع تو بنازم که هنوز
زیور زلف عروسان سخن شانهی تست
ای زیارتگه رندان قلندر برخیز
توشهی من همه در گوشهی انبانهی تست
همت ای پیر که کشکول گدائی در کف
رندم و حاجتم آن همت رندانهی تست
ای کلید در گنجینهی اسرار ازل
عقل دیوانهی گنجی که به ویرانهی تست
شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل
هر که توفیق پری یافته پروانهی تست
همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست
همه بازش دهن از حیرت دردانهی تست
زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد
چشمک نرگس مخمور به افسانهی تست
ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان
شهریار آمده دربان در خانهی تست
سیه چشمان شیرازی
دل و جانیکه دربردم من از ترکان قفقازی
به شوخی میبرند از من سیه چشمان شیرازی
من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم
تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی
بیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم
که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازی
ز آه همدمان باری کدورتها پدید آید
بیا تا هر دو با آیینه بگذاریم غمازی
غبار فتنه گو برخیز از آن سرچشمهی طبعی
که چون چشم غزالان داند افسون غزل سازی
به ملک ری که فرساید روان فخررازیها
چه انصافی رود با ما که نه فخریم و نه رازی
عروس طبع را گفتم که سعدی پرده افرازد
تو از هر در که بازآیی بدین شوخی و طنازی
هر آنکو سرکشی داند مبادش سروری ای گل
که سرو راستین دیدم سزاوار سرافرازی
گر از من زشتی بینی به زیبائی خود بگذر
تو زلف از هم گشائی به که ابرو در هم اندازی
به شعر شهریار آن به که اشک شوق بفشانند
طربناکان تبریزی و شنگولان شیرازی
چشمهی قاف
از همه سوی جهان جلوهی او میبینم
جلوهی اوست جهان کز همه سو میبینم
چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل
چهرهی اوست که با دیدهی او میبینم
تا که در دیدهی من کون و مکان آینه گشت
هم در آن آینه آن آینه رو میبینم
او صفیری که ز خاموشی شب میشنوم
و آن هیاهو که سحر بر سر کو میبینم
چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل
آن نگارین همه رنگ و همه بو میبینم
تا یکی قطره چشیدم منش از چشمهی قاف
کوه در چشمه و دریا به سبو میبینم
زشتی نیست به عالم که من از دیدهی او
چون نکو مینگرم جمله نکو میبینم
با که نسبت دهم این زشتی و زیبائی را
که من این عشوه در آیینهی او میبینم
در نمازند درختان و گل از باد وزان
خم به سرچشمه و در کار وضو میبینم
ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو میبینم
ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو میبینم
غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک
خار را سوزن تدبیر و رفو میبینم
با خیال تو که شب سربنهم بر خارا
بستر خویش به خواب از پر قو میبینم
با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز
نرگس مست ترا عربدهجو میبینم
این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجهی قهرش به گلو میبینم
آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت
شهریار اینهمه زان راز مگو میبینم
نظر یادت نره!!!!!!!!!