ناکامی ها
زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها
مستم از ساغر خون جگر آشامیها
بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت
شادکامم دگر از الفت ناکامیها
بخت برگشتهی ما خیره سری آغازید
تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها
دیر جوشی تو در بوتهی هجرانم سوخت
ساختم اینهمه تا وارهم از نامیها
تا که نامی شدم از نام نبردم سودی
گر نمردم من و این گوشهی ناکامیها
نشود رام سر زلف دلآرامم دل
ای دل از کف ندهی دامن آرامیها
باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن
خرم از عیش نشابورم و خیامیها
شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی
تا که نامت نبرد در افق نامیها
افسانهی روزگار
قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس
کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس
جوانیها رجزخوانی و پیریها پشیمانی است
شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس
قراری نیست در دور زمانه بیقراران بین
سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس
تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده
شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس
تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی
حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس
عروس بخت یکشب تا سحر با کس نخوابیده
عروسی در جهان افسانه بود از سوگواران پرس
جهان ویران کند گر خود بنای تخت جمشید است
برو تاریخ این دیر کهن از یادگاران پرس
به هر زادن فلک آوازهی مرگی دهد با ما
خزان لاله و نسرین هم از باد بهاران پرس
سلامت آنسوی قافست و آزادی در آن وادی
نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس
به چشم مدعی جانان جمال خویش ننماید
چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس
گدای فقر را همت نداند تاخت تا شیراز
به تبریز آی و از نزدیک حال شهریاران پرس
جلوه جانانه
شمعی فروخت چهره که پروانهی تو بود
عقلی درید پرده که دیوانهی تو بود
خم فلک که چون مه و مهرش پیالههاست
خود جرعه نوش گردش پیمانهی تو بود
پیرخرد که منع جوانان کند ز می
تابود خود سبو کش میخانهی تو بود
خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر
ته سفره خوار ریزش انبانهی تو بود
تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل
هر جا گذشت جلوهی جانانهی تو بود
دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو
مرغان باغ را به لب افسانهی تو بود
هدهد گرفت رشتهی صحبت به دلکشی
بازش سخن ز زلف تو و شانهی تو بود
برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک
کورا هوای دام تو و دانهی تو بود
بیگانه شد بغیر تو هر آشنای راز
هر چند آشنا همه بیگانهی تو بود
همسایه گفت کز سر شب دوش شهریار
تا بانک صبح نالهی مستانهی تو بود
چه میکشم!
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بیغشم
باور مکن که طعنهی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچهی خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو میکشم