فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 8394


درباره من
ramin...... (ramin111 )    

داستان عشق(لایک یادتون نره)

درج شده در تاریخ ۹۳/۰۶/۱۹ ساعت 19:19 بازدید کل: 178 بازدید امروز: 178
 

 

 

نمایش داستان

 

بالا  

قصه عشق

 

 

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی 

احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان 

کردند. 

 اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزس از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت

 تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک

 خواست.

  "ثروت، مرا هم با خود می بری؟" 

ثروت جواب داد:

"نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم."

عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد. 

 "غرور لطفاً به من کمک کن." 

"نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی."

 پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد. 

"غم لطفاً مرا با خود ببر."

"آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم." 

شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدایی شنید:

" بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم."

صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند

 ناجی به راه خود رفت.

 عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:

" چه کسی به من کمک کرد؟"

دانش جواب داد: "او زمان بود."

"زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟"

 

دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که: 

"چون تنها زمان

بزرگی عشق را درک می کند."

 

 

 

 

 

 

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۳/۰۶/۱۹ - ۱۹:۱۹
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (2)