همه ما پنهانی و در نهان ،
دل گفته هایی با خدا داریم
کسی از آن خبر ندارد و خود می گوییم
و خدا شنونده است
همان خدا،
همان خدای فراموش شده ای که به گاه بی کسی و درماندگی
سراغش را می گیریم …
همان که هیچگاه ما را از یاد نمیبرد . . .
خداوند!… خالق هستی!…
با فرشتههایش!… به ما درود میفرستند تا هدایت شویم؟!
پس باید ثابت کنم
که شایستهی سلام و درود عرشیانم
باید گوهر درونم را از هرچه زنگار پاک کنم
خدای من، دقایقی بود در زندگانیم
که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از
دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا،
بر شانه های صبورت بگذارم آرام…ادامه پایینتر......
خدای من .....دقایقی بود در زندگانیم
که هوس می کردم سر سنگینم را
که پر از دغدغه ی دیروز بود
و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم
آرام برایت بگویم و بگریم،
در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست،
تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی
که در تمام لحظات بودنت
برمن تکیه کرده بودی،
من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام
که تو اینگونه هستی،
من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،
با شوق تمام لحظات
امدنت را به نظاره نشسته بودم
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای
آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟..
گفت: عزیزتر از هر چه هست،
اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید
عروج می کند، اشکهایت به من رسید
و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم
تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان
چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود
گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود
که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدایت کردم،
آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،
توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد
بلند من بود که عزیز تر از هر چه هست
از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی،
می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.
آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود
جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم
درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی
خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد
بار دگر خدای تو را نشنوم،
تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر
برای شنیدن خدایی دیگر،
من می دانستم تو بعد از علاج درد
بر خدا گفتن اصرار نمی کنی
وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.
گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت
گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت
هزار مرتبه کردم فرار و دیدم باز
تو از کرم به من آغوش خویش کردی باز
به لطف و رحمت و عفو و کرامتت نازم
که میکشی تو ز عبد فراری خود ناز
خداوندا
برای همسایه که نان مرا ربود، نان
برای عزیزانی که قلب مرا شکستند، مهربانی
برای کسانی که روح مرا آزردند، بخشش
و برای خویشتن خویش ،
آگاهی و عشق می طلبم . .
من گرچه سیه روی و بدم یا الله
از درگه خود مکن ردم یا الله
گفتم که من و این همه عصیان چه کنم؟
گفتی که بیا من آمدم یا الله . . .
روزی روزگاری خدا ما را آفرید ، تا آدم باشیم
قصه ما به سر رسید . خدا به خواستش نرسید . . .
ممنون بچه ها که سر میزنید
Upload Music