ب ن ا م ا و
............................
سلام.....
....................................
هر وخ حوصله داشتی بخون پشیمون نمیشی ......
نمیخوام الان دوتا گل بزاری بری ....تشکر......
---------------------------------
بيداران "نکوپنداران " بيرون"از "پندار من"همه"يک"اند.
چون رود هم زمان در ديروز "امروز"و " فردا"
بي زمان چون "عشق".....
فردا همه بيرون همه رند و همه
مست بادهء الست خواهند بود...
----------------------------------
-وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
---------------------------------------------
راستي انسان ناسالم
انقدرها هم عالي تر از يک باکتري نيست...
ديوار شيشه اي از ذهنيت معيوبش به
اطرافش کشيده است
ک وي را از واقعيت جدا ميکند...
-------------------------------------------
اورده اند شخصي به جامه اي از بيرون ماندگان اندر امد
و اظهار علاقه مندي کرد ک ب انها بپيوندد
گفتند:مشکل است و تورا تاب و طاقت ان نخواهد بود
پاسخ داد:
مگر نه اين است ک بايد دلقي داشت کآتش بر آن توان زد؟
همان جواب تکرار شد
اصرار کرد تا انکه شغلش را پرسيدند
گفت:
استاد دانشگاه "
گفتند:فردااول صبح بر درب ورودي محل کارت ميروي
و هنگام امدن دانشجويان
ميزني و ميرقصي و اين کار را يک هفته ادامه ميدهي
گفت:
اگر چنان کنم ک همه مرا ديوانه خواهند پنداشت!
گفتند:هر کس را هوس جامه ما باشدبايد ک چنان نمايد
ک شرط اول همانست
ب ناچار چنان کرد
هر دانشجويي که استاد را در حال
رقص مسخره اش ميديد ضمن
دلسوزي ميگفت ک بيچاره استاد
از همان روز اول هم ک ب دانشگاه امد
معلوم بود ديوانه است
يک هفته گدشت
و باز ب همان جامه باز گشت
احساس ميکرد ديگر شخصيتي برايش نمانده
در تمام شهر ب مجنون شهرت يافته بود
گفت:
کردم ايا ميتوانم ب جامه شما وارد شوم؟
گفتند:
شرط ديگري نيز باقي است
و ان اينکه بايد از فردا غذايت را
ب طريق گدايي از همسايه ها يت تامين کني تا يک ماه!!!
گفت:
ابرويي در دانشگاه برايم نمانده
است و الان ميخواهيد همسايه ها نيز تحقيرم کنند
بالاخره چنان کرد و همه چيز را از دست داد!!
ب جامه فوق بازگشت و ساکت در گوشه اي نشست...
دست بر جيب تفکر بيرون مانده اي سر رسيد و پرسيد
کيستي ؟گفت:
نامم مسعود است..تازه انقدرها هم مطمئن نيستم
پرسيداز کجا مي ايي؟
گفت:
از شهر شيشه اي پندارها" انجا ک
برايم فوق دکترا شخصيت افريده بود
جايي ک پزشک بودنم موجب مغرور شدنم گشته بود...
پرسيد:
الان کجايي؟
گفت:
هيچ ...نا کجا اباد!
جايي ک پندارشيشه اي وجود ندارد .
تنها خودم هستم!
دارم خودم را با يک گوسفند قياس ميکنم ک مغرور نيست
و حداقل شير و گوشتي براي من و امثال من ميدهد
ب درخت نارون مي انديشم ک
با مهرباني سايه اش را ب من ميبخشد .
فکر ميکنم هنوز هم ارز
گوسفند و درخت نارون نشده ام ..
الايشهارا شکسته ام...
از اينجا بهتر ميتوان زرق و برق و ظواهر
شهر پندارها را مشاهده کرد"
پرسيد:
ب کجا ميروي؟
گفت:
شهر عشق!!!!!!
انجا ک زندگي در دوست داشتن معني ميدهد....
-----------------------------
برگرفته از کتاب"یک"
دکتر مسعود ناصری
---------------------------
تن ما ب ماه ماند ک ز عشق ميگدازد
دل ما چو چنگ زهره ک گسسته تار بادا
-------------------
شرح مجموعه گل مرغ سحر داندو بس
ک ن هر کو ورقي خواند معاني دانست
------------------------
ب غير دل ک عزيزو نگاهداشتني است
جهان و هر چه در انست واگذاشتني است
-----------------------
گر در طلب خودي ز خود بيرون اي
جو را بگذار و جانب جيحون اي
----------------
ان نيست ک هست مينمايد بگذار
ان هست ک نيست مينمايد بطلب
------------------------------------------
امروز بیا سبز بروییم ک فردا
کاری نکند حسرت و کاری نکند آه
----------------------------------------
ایمان خلق و صبرِ مرا امتحان مکن
بی آنکه دلبری کنی از این و آن بیا
«قلب» مرا هنوز به یغما نبرده ای!
ای راهزن! دوباره به این کاروان بیا
--------------------------------------------
هر ک را اسرار حق اموختند
مهر کردندو لبانش دوختند
--------------------------------------
یک همیشه یک است
شاید در تمام عمرش نتواند بیشتر از یک باشد...
اما....
گاهی میتواند خیلی باشد...
یک نگاه ...
یک سرنوشت....
یک خاطره....
شایدم...یک دوست.....
--------------------------------------------