انقدر در خود غرقم که سایه تو را ندیدم
انقدر د ر بیراهه فرو رفتم که اشک دیده ات برایم بی معنا بود
سر شارم از رستن پر از پرو خالی شدن غم و شادی چو لیوان آب
عاشقانه می نگارمت هر چند بی نصیبم از عشق
دستانم تنها
چشمانم به ره
قلبم بی هیاهو
صدایم لرزان
عجب غم ناک این دل عجب ناسازگار این عشق
چو خواستی باشم رفتم
و چو خواستم باشی رفتی
زمانه خواست بازی گرادان هم باشیم
و چه ماهریم در این کار بی حساب و کتاب عشق
عشق یعنی .... جزر
یعنی ....... توان.
یعنی رادیکالهایی که هیچ گاه نمره قبولی را نگرفتند
عشق یعنی ... غبر قابل تصحیح در معادله معشوق ...
عشق یعنی درد ... یعنی نیاز به مرحم و پادزهر
عشق یعنی نوش دارو بعد مرگ ...
و عشق یعنی سردرگمی و ......
و تو نه نیازی ... نه ستایش ... نه خدایی ... نه اهریمن
تو فقط هستی که باشی برای من ...
باهمه رادیکالهای بی جواب و علامت سوا لهای تخته سیاه زند گی ..................
همین وبس
|