غروبی بی تمنا
نگاهی منگ و حیران
تنی خسته غمی بی داد
در این اشفتگی های بی پایان
چه زیبا می نگارند این زندگانی را بدون راهی برای ما
برای او که با درد است بی درد خواندنش
برای ما ... من .. تو ..
برای معصومی چشمان زیبا
برای یتیمی اب و بی سرپرستی نان
از کدامین درد بنالد این جسم بی جان
اب نبات کودکیها را کدامین پدر توان هدیه دارد
دگر پیله ها پروانه ندارند
پیله ها نرسیده به تاراج می روند
دگر سیبها برای کشف جاذبه به زمین نخواند رسید
در مبان هوا و زمین ربوده شده اند
ریشه ها خشکید
ساقه ها ی نو تبر خورد
ما رفتیم ...
ما دیگر فنا شد ه..رفتیم
رو به سویی که نه غرب است و نه شرق ...
به کدامین سو ؟؟؟؟؟
درد است ..... دلهایمان که تنگ است ...
|