دلم راه می رود زیر باران با چتری نامریی ...
دلم گریه می کند
برای اویی که می حرفد و نمی داند
وبرای اویی که می داند و نمی حرفد
اری دلم گریه می کند ...
بی صدا در فضایی خالی ..
دلم غمگین می شود ..
برای روزگاری که بد می نامنش به نام
برای کوچه های تاریک یاد که بی کس ماند و بی چراغ
گه گاهی دلم می خندد...
به قرار ، به دیدار ، به لحظات انتظار
به تیک تاک وصول ثانیه بر ساعت
به بزرگی تاریخ و عظمت نگاه
دلم تنگ نیز می شود ..........
انوقت بهانه می گیرد ...
نه باران ، نه گریه ، نه چتر هیچ را نمی خواهد ....
انگاهست که تجسم خاطره و رویا ارام می سازد اورا ......
|