ریسمان می بافم تو که باشی یا نباشی .
زیر این آسمان که سقف است و هوایی که دیوار ... زندانیم .
زندانی خام ، چو پر گیرم از این دیار تو را بر می گزینم .... تو .
از تپه های آرزو با شاخه های خشکیده تنومند درختی بید به پیش خواهم برد
روزهایی که ، دارقالی بی تجلی ایست .
روزهای که شلوغ است و بی پیکر .
روزهایی که نه صدایی است و نه کلامی .
روزهای خنده اور و آواره .
روزهای بی ظهر و بی گرما !
دکمه های کنده شده
کفن های پوسیده و بوی تعفن که بی مثال است در تاریخ
های هیتلر ! های ناپلئون !
کجایید که مهربانی شما ستودنی بود ؟؟
دیار قصه های با رعشت .
دیار خداحافظی لالایی مادر .
دیار گریه و سلام ستیزه جو !
جای عکس ماه ، گریه میبینم در حوض .
جای رقص ماهی ها ، لجن زار آرزوست ته نشین احساس !
شباهنگامی نیست و آوازی و عاشقی و نی ..
سرها بی لاک و لاک ها بی سرند در این حوالی ..
کوچه ها همه زجر و تقسیم مساوات ...
نی ها در طاقچه .
عشق دیوار کوب خانه .
دل .... و دل غیرخون بازیچه دست ، روزگار
روزگاری ناب و صدایی بم .
روی این صندلی داغ و هوایی بی تنفس .
هوایی که نه برای من است و نه برای تو ، برای اوست .....
اویی که ناپیداست .
اویی که چو زالو خونهایمان را میمکد .
مرده به ره افتاده ایم !!
گرد وغبار گرفته بر افکارمان .
بر دیدگاهمان قفل سکوت .
بر دستهایمان خون عزیز ...
چه شده آرزوهایمان ، چه شده رهایی ؟
مردان تاریخ رفتند تا نامردان بمانند!!
وما ........ ما خود آن اوییم بر خودمان .