می گذاری با تو باشم ؟
چشمانم را باز کنم تو باشی .... ببندم باز تو درونش باشی
اجازه می دهی ابدیت را برایت جاودانه کنم ؟
می توانم دستانت آن دو دست آرامش بخش و گرم را نوازش کنم ؟
می گذاری قلبم سرای عشق باشد و خانه امن تو ؟
می شود تو را ستایش کنم ؟
اجازه هست نفس هایت زنذگی را به من دهند..........
چقد اجازه چقد رخصت دارم که از تو بخواهم ولی چرا؟
چرا ؟تا تو می آیی ابروهایم درهم و صدایم بم می شود و می گوییم حوصله ندارم برو بگذار برای روزی دیگر ....
چه حکایت عجیبیست ترس ...
ترس نخواستنم ....
ترس از نبودنت ........