نمی دانم چه می گویم خدایا ..
خدایا خسته و پریشان و زارم
بی صبر و حیرانم
در این تلاتم پر هیاهو زمین در این جنگ سرد اهریمنی
در این شوم بازار گناه
در این جاده های پر عبور خلاف
در این سودا در این درد
در این دین و دراین کفر
دلی بی صبر و بیقرارم
در این پوچی زندگی
دراین رنج و اشک دیده
در این هجوم سرب و بی حرمتی
در این انعکاس بی صدای صدا
در این سبز و ابی و رنگ رنگ
در این گیچی عابران
عزا دارم خدا عزا
عزا ی مادران دردمند
عزای بیوه های اشک ریز
عزای کودکان برهنه پای در این سرمای دل سوز جدایی
دلم تنگ است خدا
به اندازه دستان نوزاد که بی پروا به دنبال مادرش گریان است
دلم تنگ است خدا
به اندازه اغوش پر مهر پدر
دلم به اندازه وسعت دید یک پیر بر زندگی تنگ است
و چه دلتنگ ....... برای زندگی ..........
|