گاهی آنقدر دلتنگ می شوم که تمام دادهای درونم محو آهی می شود که از اعماق جسمی تنها ونگران بیرون می آید.....
برای ماندن تنها ایستادن کافی نیست ..... چشم هایم سویی ندارند ببینند راهی را که باید بروم...... بایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد بروم ..........
تشنه عطشی هستم که دلهره عشق را به سرای دلم دعوت کند ..........
گذشت گذشته هایی که می خندیدم .............
داد زدم تنهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اما هیچ کس نشندید و اگر شنید هم کولی بالا انداخت و گفت من هم .............
دار زدم تمام آروزهایم را به جرم محالی .....................
کیست که مرا یاری کند ..... از این همه غروب تکراری ..............؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بیا با من به زیر بارانی از جنس بلورهای شکسته دلم چه صفایی دارد رعد چین برداشتن یک دل ........
می نویسم شاید آرام گیرم ....... کو ....... کی ........ نه ناآرامم حتی اگر بنویسم تمام خطی خطی های بی ربط زندگیم را........
شکست چینی نازک تنهای من ..... اما....... نه با قدم های کسی .......بلکه از زخم زبانی که چقد دور تماشا می کرد خم آبروی مرا..... به هدف زد تیرش ..... و چه ساده شکست خم آبرو و احساس دلم .....
تو فقط بخوان دلنوشته هایم را .... فقط بخوان همین......