فراموش کردم
رتبه کلی: 3222


درباره من
روزگاری پرنده ء کوچکی بودم و در حسرت پریدن
زمان سپری شد و بال و پر را گشودم
به پرواز در آمدم
حال که پریدن و اوج گرفتن را در خود میبینم
دیگر حتی دیدن رد پایم در زمین نیز برایم
عذاب آورشده است

این است رسم روزگار
ربه کا (rebeka )    

اتوبوس عشق

درج شده در تاریخ ۸۹/۰۷/۱۴ ساعت 23:47 بازدید کل: 337 بازدید امروز: 84
 

به خاطر می آورم آن گاهِ روشن شفاف را که خیابانها را به عشق میپیمودیم و نیز قشنگی تلاشهایی را که به جستجوی راهی بودند برای یافتن بهانه با هم بودن  .

 من به خاطر می آورم ثانیه های بیشمار شب سکوت را سوار بر ارابه عشق؛ ثانیه هایی که بدنبال هم میگذشتند تا من و تو فقط با هم بودن و سکوت را تجربه کنیم،سکوتی  که خود هزاران معنی داشت.سکوتی که پر بود از فریاد عشق،از آوای دوست داشتن، از خود خواستن تا صبح .

آن شب من و تو بی آنکه سرعت لحظه ها را اعتنا کنیم به دور دست هایی خیره  شده بودیم که فرصت اندیشیدن به اکنونش را از ما میگرفت. شاید  آن شب هر دوی ما به اعجاز عشق مشکوک بودیم و به قدرتش بی ایمان. شاید  آن شب هر دوی ما منتظر تولد یک واقعه در گذر زمان بودیم تا دستهای آشنائی را بهم بپیوندد که با هم غریب بودند .

 شاید آن شب هر دوی ما باید به سکون مبتلا میشدیم تا اتوبوسی از عشق به راه بیفتد و خاطره ای سازد برای تمامی روزهای آینده ،برای امروز ،برای فردا ، برای همیشه.......

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۰/۰۵/۰۲ - ۱۹:۰۸
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)