از آنچه به ذهنش خطور کرده بود؛ خنده اش گرفت.موهای جلوی پیشانی اش را تابی داد و نوشت:" تو را با نام آشنا شناختم.آشنایی که شاید هیچ گاه تصور آشنایی با او را نداشتم.از تو هیچ نمی دانستم، هیچ نمی پرسیدم ، هیچ نمی گفتم و هیچ نمی فهمید.سال ها گذشت و من شدم برف و تو باران.تو برایم آشناتر شدی و من برای تو غریبه تر! فاصله همان ماند و همان.شاید هم دورتر و دورتر!!!"
-" باز که شروع کردی به گله و شکایت.دست بردار نیستی؟"
کنار زن ایستاده بود و نگاهش می کرد.شاید هم به مانند همیشه به زمین خیره شده بود...شاید هم به ...
زن صورتش را به طرف او چرخاند.باور نمی کرد که او آن جا، در کنارش ایستاده باشد. اینقدر آسوده..." باز سرت را زیرانداختی و بی سرو صدا آمدی؟نگفتی کسی تو را ببیند؟ آنوقت چه باید بگویم؟"
-" وقتی می خواهی درباره من بنویسی؛نباید بیایم؟تازه تو که شب و روز من را به اینجا می کشانی پس دیگر چه می گویی؟"
زن از جایش بلند شد و روبرویش ایستاد.با خودش فکر کرد که چه راحت می تواند در مقابل چشمان او که به پایین سُر می خوردند؛ به صورت خیره شود و اجزای صورتش را زیرو رو کند!" چرا نگاهم نمی کند؟او اصلا مرا نمی بیند...شاید هم می بیند و خود را به ندیدن و بی توجهی می زند...همیشه می خواهد ثابت کند که برایش بی اهمیتم! چرا من تا به حال نفهمیدم که او مرا دیده یا نه!"
ناخودآگاه صدایش بلند شد:"تو را به خدا حالا که اینجایی و کنار من، سرت را بالا بگیر... به من نگاه کن...دست از سر این کفپوش ها بردار.از چه می ترسی؟...خسته ام کردی...نگاه کن..."
چشمان مرد ریز و به سیاهی نشسته بود"به چه چیزی باید نگاه کنم؟ به تو؟ تو؟...باید هم ساکت بمانی؟ جوابی نداری؟ مثل همیشه.مثل آنوقت ها که من باید می گفتم و تو باید خودت را ساکت می کردی!"
_" مگر من..." زن حرفش را خورد. دوباره داشت در مقابل مرد کم می آورد.مثل قبل و قبل تر ها.نمی دانست مرد از اینکه او را اینطور تحقیر می کرد؛ چه لذتی می برد.هیچوقت درست نتوانست احساسش را به او بفهماند.هیچوقت نتوانست با او به صراحت صحبت کند.همیشه حرف به جایی کشیده می شد که زن را به هم می ریخت...او را در گفتن آنچه می خواست بگوید به تردید می انداخت...محتاط می شد...و او را از آنچه که باید می گفت و برملا می کرد؛ می ترساند.
هر وقت او با مرد بود؛ احساس می کرد که همه هستند.همه چشم ها...گوش ها...حرف ها و حدیث های آشنا و غریبه...همه چرت و پرتگوها...همه مرزهای تعریف شده و تعریف نشده...همه حریم های کشیده شده...خجالت ها...شرم ها...تعصب های به جا و نابجا ...طرز فکرها...
-" خیال بافی نکن.هنوز یاد نگرفته ای که وقتی اینجا هستم؛ در گوشی با خودت حرف نزنی؟ ببین دوباره داری وقتم را می گیری...اگر حرفی برای گفتن داری؛ خوب بگو"
زن چاره ای جز دلخور نشان دادن خود نداشت.با لحنی تند فریاد زد: " می شود تو هم تکلیفت را با خودت روشن کنی؟ تو بگو که چه احساسی داری؟ خسته ای از من؟ از اینکه تو را به اینجا می کشانم؟فکر می کنم که شدم شبحی سرگردان در اتاق تنهایی هایت.شدم یک موجود بود یا نبود که یکدفعه دلت برایش تنگ می شود و بعد هم می گویی بی خیالش.شدم..."
همیشه زود عصبانی می شد.زود از کوره در می رفت.بارها خود را به خاطر این اخلاق لعنت کرده بود." همیشه دیگران را از خود ناامید می کنم.چرا باید او را از خودم برنجانم؟ چرا باید او را هم از دست بدهم؟ چرا باید همیشه از گفتن حرف های دلم، احساسم بترسم؟ از چه می ترسم؟از چه چیز باید شرم کنم؟ از خانواده ام؟ از دوستانم؟ از اطرافیان؟ از کسانی که او و من را می شناسند؟ از انگشتان اشاره رفته به طرف ما؟ از خودم؟ از او...؟"
مرد دستانش را روی سینه به هم گره زده و آرام و سر به زیر راه می رفت. نمی دانست چرا یکدفعه وسوسه شد و سوالی را که مدت ها بود از او پنها می کرد را پرسید:" واقعا مرا دوست داری؟!!!"
چیزی نگفت .همچنان سنگین و بی صدا راه می رفت.حتی سرش را برنگرداند تا زن بفهمد که عصبانی شده و یا منتظر بوده تا از چنین چیزی را از او بپرسد.لحظه ها کند و ناراحت کننده می گذشتند و انتظار زن برای شنیدن پاسخ بیهوده بود.
-" تو چی؟ تو مرا دوست داری؟ من که هزاران بار جوابم را گفته ام. با حرف هایم...کارهایم...اشتیاقم...تلاش هایم برای لحظه ای غمگین نبودنت...با نصیحت هایم...کمک های آشکار و پنهانم...با انتقادهای ریز و درشتم...با..."
آنگاه بازوی زن را گرفت و فشار داد.انگشتانش سرد بودند... مثل همیشه و بازوهای زن سردتر مثل همیشه!!! وجود زن در فشار انگشتان او فشرده شد...لرزید...و قلبش داشت منفجر می شد...! هراسان نگاهش را به چشمان مرد دوخت.ترسیده بود.دوباره هراس و دلهره به جانش افتاده بود و از چشمانش به بیرون می ریخت.بی اختیار بدنش به کار افتاده بود.عادتش شده بود..." لعنت بر این عادت...لعنت بر این بدن خودسر!!!"
فقط بازویش را از بین انگشتان مرد بیرون کشیده بود.نگاهش ناخودآگاه به اطراف دوید " نکند کسی دیده باشد؟ اما کسی که اینجا نیسیت.من که می دانستم کسی نیست...پس چرا دوباره این ترس لعنتی همه چیز را خراب کرد؟...چرا این ترس لعنتی..."
دست های مرد شُل شد و عقب رفت و به دیوار تکیه داد.به زن نگاه کرد.مستقیم و خیره در چشمان هراسان او خیره ماند.چقدر در مقابل دیدگان به ترس نشسته زن ،چشمان او آرام بود و شاید زن چیزی جز این نمی دید.
لبخند ملایمی صورتش را پوشاند.تلخ بود و سرد.
-" دیدی؟ من جوابت را دادم و تو باز جوابم را مثل گذشته دادی!!!تو همیشه دروغ می گویی...همیشه...همیشه..."
زن هنوز به خود می لرزید.از ترس...از دلهره...از تشویش...از رسوا شدن احساس درونی اش...از فشار سردی که بازویش را فشره بود...از لمس سردی انگشتان...از میخ کوبیده شده نگاه مرد بر اعماق مغزش...از...
فقط مرد را نگاه کرد.او رویش را برگرداند...پشت به زن...آرام گفت:"بنویس...برایم بنویس...بگو من را داری...بگو من را خیلی دوست داری...فقط بنویس...همین!!!" و رفت.سرد،سنگین،تلخ،آرام...
زن رد انگشتان او را بر روی بازویش فشرد و با دست لرزان نوشت:" دارم...تو را دارم...تو را بسیار دارم...تو خودت خوب مب دانی.این را از من چرا می پرسی ؟ حرف هایم را بخوان از نگاهم...جملات پراز ابهام و پوشیده ام...از ترس و واهمه ام...از مرض احتیاطی که در درونم علاج نمی شود...تو باید درونم را بخوانی...اشنای من...آشناتر از قبل...تو را دوسـ..."
خودکار را بر روی صفحه کشید.بارها و بارها.عمودی...افقی...مدور...دیگر نمی نوشت.خودکار دیگر را برداشت.در دهانش گرم کرد.نمی نوشت...نمی شد نوشت...نمی خواست بنویسد...!
ناامیدانه به خودکار نگاه کرد.لوله پُر بود.شاید هم خالی شده و خود را به ظاهر دست نخورده نشان می داد.جوهر خودکار تمام شده بود...
قطره های باران به امید در آغوش کشیدن نم های بخار روی شیشیه، خود را بر روی پنجره می سُراندند...ابرها چه راحت و بی پروا باریده بودند...دست های زن می لرزید...سرد شده بودند...عدد تقویم روی میز ، بر روی 17 آذر جا خوش کرده بود!!!