زنی در خانه اش پیرمردی با ریش های بلند دید
به آنها گفت من شما را نمیشناسنم ولی به گمانم گرسنه
باشید بیایید داخل خانه تا چیزی به شما بدهم
پیرمرد پرسید آیا شوهر شما خانه است زن گفت
خیر او به بیرون رفته برای کاری پیرمرد گفت پس ما نمیتو آنیم
وقتی شوهرش آمد زن داستان را برای او گفت
مرد گفت برو بگو شوهرم آمده بیایید خانه زن رفت
و گفت که شوهرم خانه است بفرمایید پیرمرد
گفت که فقط یکی از ما میتواند وارد خانه شود
اسم یکی عشق یکی موفقیت و دیگری ثروت است
زن رفت و داستان را برای شوهرش گفت
شوهرش گفت خب ثروت را بگو داخل شود
اما زن مخالفت کرد و گفت چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟
عروس خانه که صدای آنها را میشنید
گفت که عشق را دعوت کنیم
زن و شوهر موافقت کردن
زن رفت و گفت کدام یکی از شما عشق است او مهمان ماست
عشق بلند شد و به دنبال او موفقیت و ثروت
بلند شدند زن با تعجب پرسید شما کجا؟
پیرمرد گفت
هرکجا که عشق باشد موفقیت و ثروت هم به
دنبال او هستند و هرپیرمرد وارد خانه شدند
و همه ی انها را کشتند و کلیه هایشان را دزدیدند
تا درس عبرتی شود برای دیگران
که دیگر3مرد غریبه را به خانه راه ندهند