مریم توی خونه نشسته بود و برای تماس دوست پسرش آرش بیقراری میکرد . مریم تازه 15 ساله شده بود و 1 ماه پیش در راه مدرسه با آرش آشنا شده بود ، آرش از اون تیپ پسرهایی بود که به راحتی میتونست دل دخترها رو اسیر خودش کنه ، پسری خوش تیپ و چرب زبون که توی این مدت کم تونسته بود همه چیز مریم بشه و روی تخت پادشاهیه قلبش حکمفرمایی کنه . مریم چیز زیادی در مورد آرش نمیدونست ، مریم شیفته ظاهر زیبا و حرفهای دل نشین آرش شده بود ، برای مریم خیلی زود بود که وارد این بازیهای عشقی بشه ، اما او فقط و فقط به آرش فکر میکرد .
مریم از اون دخترهای رمانتیک و عاشق پیشه بود ، از اون دخترهایی که تشنه عشق و محبت هستند ، حالا هر عشق و محبتی که میخواست باشه و از طرف هر کسی اعمال بشه .
آرش قولهای زیادی به مریم داده بود ، از جمله قول ازدواج . مریم به روزی فکر میکرد که با لباس عروسی در کنار آرش ایستاده بود و دست در دست او به روی تمام دخترانی که با نگاهی پر از حسد به او خیره شده بودند ، می خندید .
صدای زنگ تلفن رشته افکار مریم رو پاره کرد . مریم سریع از جا بلند شد و به سمت تلفن خیز گرفت و قبل از اینکه بذاره کس دیگه ای گوشی رو برداره ، گوشی رو برداشت و سلام کرد و بعد این سلام گرم آرش بود که به پیشواز سلامش اومد .
مریم نگاهی به اطرافش کرد و وقتی مطمئن شد کسی کنارش نیست به آرومی گفت : خوبی عزیزم ، چرا اینقدر دیر زنگ زدی ، میدونی من از کی منتظرت بودم ، فکر نکردی نگرانت بشم .
آرش : الهی من بمیرم برای اون دل مهربونت که نگران من شده بود ، شیرینم من به خدا قصد نگران کردنتو نداشتم ، فقط یه کاری برام پیش اومد که نتونستم زودتر زنگ بزنم .
مریم : خدا نکنه تو برام بمیری ، تو دعا کن من برات بمیرم ، آرش به خدا اگه یه کم دیرتر زنگ زده بودی من مرده بودم ، آخه عزیزم من به شنیدن حرفهای قشنگت عادت کردم .
آرش : من هم به شنیدن صدای قشنگت عادت کردم ، باور کن وقتی صداتو میشنوم همه غم و غصه هام فراموشم میشه .
مریم : من نباشم که تو غم و غصه داشته باشی ، عزیزم
آرش : مریم نبودن تو بزرگترین غصه برای منه و بودنت بزرگترین خوشبختی .. خب عزیزم چی کار میکردی ؟
مریم : منتظر تماس تو بودم ، قبلش هم داشتم تکالیف مدرسه رو انجام میدادم .
آرش : خوبه . خب با درسات چی کار میکنی ، برات سخت که نیستن .
مریم : نه ، اونا سخت نیستن ، فقط انتظار برام سخته ، انتظار دیدن تو ، انتظار شنیدن حرفهای قشنگت ، آرش باور کن وقتی از تو برای بقیه بچه های مدرسه حرف میزنم ، آتیش حسادت رو توی چشمهای همشون میبینم ، مخصوصا اون جمیله که یکسره تو گوشم میخونه این دوستیها آخر و عاقبت نداره و آخرش سرت به سنگ میخوره ، من که میدونم این حرفها رو برای چی میزنه ، اون فقط به من و عشق من نسبت به تو حسودیش میشه .
آرش : آره ، صد در صد اون به تو حسودیش میشه ، اصلا اگه از من میشنوی بهتره دورشو خط بکشی و دیگه باهاش حرف نزنی ، چون نمیخوام با حرفهای مسخره اش تو رو ازم بگیره .
مریم : آرش مطمئن باش هیچکی نمیتونه تو رو ازم بگیره ، حتی خدا .
آرش : من میخوام به همه دنیا ثابت کنم که دوستیهای خیابونی همشون آخرش جدایی نیست ، من با تو ازدواج میکنم و تو رو خوشبخترین زن روی زمین میکنم تا به همه ثابت بشه .
مریم : من هم توی این راه از هیچ کوششی دریغ نمیکنم ، آرش من فقط کنار تو احساس خوشبختی میکنم .
( ناگهان صدایی در گوشی میپیچه ) .
آرش : این صدای چی بود ؟
مریم : نمیدونم ، تو میگی صدای چی بود
آرش : نمیدونم ، ولی فکر کنم یکی داشت به حرفهای ما گوش میداد .
ناگهان عرق سردی بر تن مریم نشست .
مریم با ترس : یعنی کی ؟
آرش : نمیدونم ، ولی هر کی بوده باید از خونه شما بوده باشه ، چون من توی خونه تنهام .
ناگهان مریم پدرشو مقابل خودش دید که با نگاهی پر از خشم و عصبانیت به او خیره شده بود و از شدت عصبانیت رگهای گردنش بالا زده بود . مریم خشکش زده بود و هاج و واج مونده بود . پدرش به سمتش خم شد و گوشی تلفن رو از دستش گرفت و بعد سیلی محکمی پای گوش مریم خوابوند . قدرت سیلی به قدری بود که مریم به طرفی پرتاب شد و صدای سیلی در گوشی پیچید و آرش شنید .
آرش هر چی الو گفت فایده ای نداشت و با ناامیدی گوشی رو سرجایش گذاشت .
پدر مریم به سمت مریم رفت و موهای بلند و مواجش رو در دست گرفت و مریم رو از زمین بلند کرد و بعد با تمام وجود سر مریم داد کشید که : دختره بی چشم و رو ، چشم من روشن حالا دیگه میشینی با پسرهای غریبه دل میدی و قلوه میگیری ، هااااا ، فکر کردی من میزارم تو این خونه از این غلطا بکنی ، این قدر میزنمت که دیگه هوس عشق بازی از سرت بپره ، دختره بی آبرو و هرزه .
هنوز حرف پدر تموم نشده بود که مشتی محکم بر دهان ظریف مریم فرود امد و اونو غرق خون کرد و بعد از اون ضربات پیاپی کمربند بود که بر پشت و پهلوهای مریم فرود می آمد .
عشق از مریم موجودی سرسخت و شکست ناپذیر ساخته بود به نحوی که در زیر بدترین تنبیه های پدرش هم قطره ای اشک نریخت .مریم میدونست داره برای هدفی بزرگ تنبیه میشه ، مریم با جون و دل حاضر بود در راه آرشش تمام این کتک ها و فحش ها رو به جون بخره .
تمام بدن مریم سیاه و کبود شده بود و خون از دهان و بینی اش جاری بود . اما دو دیده اش خشک بود و قطره ای اشک روی گونه هاش ننشسته بود . پدر بعد از اینکه حسابی مریم رو به باد کتک گرفت ، کمربند رو به زمین انداخت و خودشو روی مبل انداخت و با نعره گفت : دفعه آخری باشه که میبینم با پسر غریبه صحبت میکنی ، به خداوندیه خدا قسم اگه یه بار دیگه ببینم با پسرها زد و بند داری ، سرتو میزارم لبه باغچه و گوش تا گوش میبرم ... فهمیدی...ی .
مریم نایی برای صحبت کردن نداشت ، او فقط تمام تنفرش رو در نگاهش جمع کرده بود و به پدرش خیره شده بود .
مادر مریم جلو اومد و بعد از اینکه از پدر مریم دفاع کرد با پرخاش به دخترش گفت : حالا برو گمشو توی اتاقت که دیگه نمیخوام ببینمت ، دختره بی چشم و رو ، میدونی اگه همسایه ها بفهمن چی پشت سرمون میگن ، وای خدا سه تا دختر بزرگ کردم یکی از یکی دسته گلتر ، حالا این آخری باید اینجوری بشه ، به خدا نمیدونم چه گناهی کردم که خدا تو رو گذاشت تو دامنم . مریم اگه دوباره بفهمم تلفن خونه رو به پسرها دادی و باهاشون سر و سر داری ، میدم بابات اینقدر بزنتت تا بمیری . حالا پاشو برو تو اتاقت .
مریم با غروری شکسته و قلبی محزون ، با زحمت از جا بلند شد و کشون کشون به اتاقش رفت و در رو پشت سرش بست . مریم روی تخت نشست و زانوهاشو در بغل گرفت و سرشو به روی زانو گذاشت و بعد آروم آروم صورت معصومش غرق اشک شد .
مریم اون شب تا صبح نتونست بخوابه ، تموم تنش درد میکرد و غرورش جریحه دار شده بود .
بالاخره صبح شد و مریم خودشو برای رفتن به مدرسه آماده کرد .
مریم از اتاقش بیرون اومد و خواست بدون اینکه کسی متوجه بشه از خونه بیرون بیاد که ناگهان صدای پدرش اونو سر جا میخکوب کرد .
پدر : داری مدرسه میری ؟
مریم بدون اینکه روشو به طرف پدرش بکنه گفت : بله .
پدر : فقط یادت باشه از این به بعد مثله سایه هر جا بری دنبالت میام ، به خدا اگه ببینم به جای مدرسه جای دیگه ای میری ، یا بعد از مدرسه میری با دوستات دنبال الواتی ، دیگه نمیذارم هیچ وقت مدرسه بری ، حالا زود از جلوی چشمام دور شو .
مریم بدون خداحافظی از خونه بیرون آمد و به مدرسه رفت .
زنگ آخر به صدا در آمد و مریم همراه دوستانش از مدرسه خارج شد ، که ناگهان چشمش به آرش افتاد . با دیدن آرش دل مریم به لرزه افتاد ، لرزه نه از ترس بلکه از شور عشق . مریم خواست دوان دوان خودشو به آرش برسونه ،که ناگهان یاد حرفهای پدرش افتاد ، مریم ترسید ، ترسید که نکنه پدرش از دور هواشو داشته باشه ، برای همین چندبار به این طرف و اون طرف نگاه کرد و وقتی مطمئن شد خبری از پدرش نیست ، سریع خودشو به آرش رسوند .
مریم با بغض سلام کرد .
آرش : سلام عزیزم ... مریم دیشب چه اتفاقی افتاد ؟
مریم لحظه ای مکث کرد و گفت : پدرم .. پدرم همه چی رو فهمید ، اون همه حرفامونو شنید .
آرش : راست میگی ؟ ... پس اون صدا ماله ...مریم : آره .
آرش : خب عکس العمل پدرت چی بود ؟
مریم : میخواستی چی باشه ... تا میخوردم منو زد . باور کن دیشب ار درد خوابم نبرد .
آرش : الهی من برات بمیرم که به خاطر من این همه کتک خوردی . مریم به خدا از نگاه کردن توی چشمات خجالت میکشم .
مریم : پدرم گفته دیگه حق ندارم با تو رابطه داشته باشم ، گفته از این به بعد مثل سایه دنبالم میکنه .
آرش : پدرت بیخود کرده ، مگه میذارم به همین راحتی تو رو ازم بگیره ، مریم زندگیم با بودن تو گره خورده ، مریم اگه تو رو ازم بگیرن من میمیرم .
مریم : منم همین طور ، آرش من نمیخوام از تو جدا بشم ، نمیخوام تو رو ازم بگیرن ، آرش میگی چی کار کنم؟
آرش کمی فکر کرد و گفت : مریم یک راه هست ، اما نمیدونم تو قبول میکنی یا نه ؟
مریم : چه راهی ؟
آرش : فرار از خونه .. مریم تو از خونه فرار کن و بیا پیش من ، من و تو با هم ازدواج میکنیم و برای همیشه در کنار هم میمونیم ، این جوری دیگه هیچ کس نمیتونه مارو از هم جدا کنه .. مریم این تنها راه زنده نگه داشتن عشقمونه .
مریم با شنیدن پیشنهاد آرش به فکر فرو رفت ، فرار از خونه ... چیزی که تا حالا حتی فکرشو نکرده بود .
آرش : تو به حرفهای پدرت فکر کن ، به کتکهایی که بهت زده ، مریم خوشبختیه تو در فرار از خونه ست ، مریم به من اعتماد کن ، قول میدم خوشبختت کنم .
مریم : نمیدونم .. نمیدونم چی بگم ، آرش من تو رو به اندازه همه دنیا دوست دارم ، حاضرم به خاطرت هر کاری بکنم ، اما فرار از خونه ....
آرش به میان حرف مریم اومد و گفت : مگه تو منو دوست نداری ، مگه نمیگی حاضری به خاطرم هر کاری بکنی .
مریم : خب آره .
آرش : خب من میگم از خونه فرار کن ، مریم به روزهایی فکر کن که با بوسیدن همدیگه شروع میشه ، به شبهایی فکر کن که با هم و در کنار همدیگه به صبح میرسونیمشون ، به دنیای قشنگی که در پیش داریم ، مریم من نمیذارم از کاری که میکنی پشیمون بشی ، مریم تنها راه خوشبختیمون فرار تو از خونه ست ، مریم .
مریم تحت تاثیر حرفهای قشنگ آرش قرار گرفته بود ، از طرفی هر وقت یاد کتکهایی که دیشب از پدرش خورده بود می افتاد ، بیشتر به فرار از خونه ترغیب میشد . مریم مسخ حرفهای آرش شده بود ، مسخ عشق آتشین و صفا و صمیمیت آرش، عشق چشمهای مریم رو کور کرده بود ، مغزشو از کار انداخته بود و نمیگذاشت درست تصمیم بگیره .
آرش : عزیزم من منتظرم ، منتظر جوابت . مریم آیندمون به جواب تو بستگی داره ، مریم من بدون تو میمیرم ، مریم به من رحم کن ، مریم ، نذار پدرت عشق مارو از بین ببره ، مریم پدرت سد عشق ماست ، مریم این سد رو بشکن و عشقمونو از پشتش آزاد کن ... آره مریم سد رو بشکن .
مریم دیگه نتونست جلوی افسون چشمهای آرش طاقت بیاره و گفت : باشه عزیزم ، من به خاطر تو از خونه فرار میکنم ، تا بهت ثابت بشه از هیچ کاری برای زنده نگهداشتن عشقمون دریغ نمیکنم . من این سد رو میشکنم و عشقمونو از پشتش آزاد میکنم ... آرش حالا باید چی کار کنم ؟
برق خوشحالی در چشمان آرش نشست .
آرش : ممنونم مریم . واقعا تو بهترین هدیه خدا برای من بودی . واقعا نمیدونم باید در مقابل این همه احساس پاکت چی کار کنم ... عزیزم تو کاری نمیخواد بکنی . فقط فردا صبح وسایلتو جمع کن و توی کیف مدرست بذار و به جای مدرسه بیا به آدرسی که بهت میدم . بعدشم دیگه هیچ وقت به اون خونه برنمیگردی تا خانوادت بفهمن چه جواهری رو از دست دادن .
آرش روی تکه کاغذی ، آدرس مورد نظرشو نوشت و ...
به مریم داد و بعد از هم خداحافظی کردند . مریم به خونه برگشت و یکراست به اتاقش رفت . مریم تصمیم عجولانه ای گرفته بود . او نمیدونست بعد از فرار چه حوادثی در انتظارشه . مریم فقط به آرش فکر میکرد و قولهایی که به یکدیگر داده بودند . آرش به مریم قول داده بود که خوشبخت ترین زن روی زمینش میکنه . پس جای نگرانی ای برای مریم نبود ، مریم خوشبختیه واقعی رو در نزدیکیه خودش میدید .اون روز گذشت و صبح روز بعد مریم وسایل مورد نیازش مثل شناسنامه و غیره رو داخل کوله پشتیش گذاشت . مریم بعد از اینکه نگاه سیری به اتاقش انداخت ، از اتاق بیرون آمد و به هوای مدرسه از خونه بیرون زد .
دلشوره ای عجیب بر دل مریم افتاده بود . پاهایش میلرزید و سرگیجه داشت ، برای یک لحظه از فرار پشیمون شد ، اما وقتی یاد حرفهای شیرین آرش و کتکهای سخت پدرش افتاد ، دست از پشیمونی برداشت و با سینه ای ستبر به سمت تنها عشقش آرش رفت . مریم به آرش که کنار خیابون منتظرش بود رسید و سلام کرد .
مریم : عزیزم زیاد که منتظرم نشدی ؟
آرش : هیچی برای من قشنگ تر از انتظار برای تو نیست . .. عزیزم دیگه فکراتو کردی ، پشیمون نمیشی ؟
مریم مسیر نگاهشو از آرش دزدید و به زمین چشم دوخت و گفت : نه ، من تا وقتی کنار تو هستم پشیمون نمیشم . آرش قول میدی نذاری هیچ وقت از کاری که کردم پشیمون بشم .
آرش : قول میدم ... حالا بهتره از اینجا بریم .. خوبیت نداره ما رو با هم ببینن .
آرش و مریم راه افتادن .
مریم : حالا میخوای کجا بریم ؟
آرش : میخوام ببرمت خونمونو به مامانم نشونت بدم . میخوام بهش نشون بدم چه عروس خوشگلی براش پیدا کردم .
با شنیدن حرفهای آرش ، عرق خجالت روی تن مریم نشست . مریم اصلا فکرشو نمیکرد روزی برسه که بتونه به عنوان همسر قانونیه آرش در کنارش راه بره ، اما این رویا برای مریم در شرف به حقیقت پیوستن بود .
ساعت نزدیکای 12:45 ظهر بود که مریم و آرش پشت خونه ای ایستادند ، مریم تا حالا به این مناطق نیامده بود ، حتی اسم خیابونهاش هم نمیدونست چیه .
آرش زنگ خونه رو فشار داد و چند لحظه بعد صدای مردی از آیفون بیرون آمد .
( کیه ؟ )
آرش : منم .. آرش .
... : سلام .. آوردیش ؟
آرش : آره همراهمه .
... : عالیه . در رو باز میکنم .
و بعد در با صدای کلیک خفه ای باز شد .
مریم : این کی بود ؟
آرش کمی دستپاچه شد و گفت : این ... هیچکی . برادرم بود .
آنها از پله ها بالا رفتند و پشت در بسته ای رسیدند . آرش با دست چند ضربه به در زد که در باز و وارد شدند .
مریم اصلا انتظار دیدن چنین جایی رو نداشت . دود سیگار چون ابری بر بالای اتاق جمع شده بود . داخل خونه یک پسر حدودا 18ساله و دو دختر حدودا 17 ، 19 ساله حضور داشتند که لباسهای زشت و زننده ای به تن داشتند . پسر به سمت مریم آمد و دستشو برای دست دادن به سمتش دراز کرد . مریم از طرز نگاه و خنده روی لبان پسر اصلا خوشش نیومد ، برای همین خودشو یک قدم عقب کشید و پشت آرش مخفی شد .
آرش قه قه ای زد و گفت : مریم جان یه کم خجالتی تشریف دارن ، اما امروز دیگه خجالتشو میذاره کنار .
یکی از دخترها جلو آمد و آرش گفت : سفارشامو آوردی ، اگه نیاورده باشی نمیزارم کارتو بکنی ها .
آرش لبخندی زد و گفت : نه برات آوردم ، خوبشم آوردم .
آرش به سمت دختر رفت و بسته ای رو به دستش داد و بعد به سمت در رفت و اونو قفلش کرد .
مریم از حرفها و حرکات آرش چیزی نمیفهمید ، اصلا نمیدونست چرا آرش اونو اینجا آورده ، جایی که دو تا دختر هرزه و کثیف وجود دارند .
آرش به طرف مریم رفت و دستشو گرفت و انو روی کاناپه نشوند و بعد ازش خواست تا مانتو و مقنعه شو در بیاره . مریم اول مخالفت کرد ولی بعد که ناراحتیه آرش رو دید مقنعه و مانتوشو در آورد . آرش نگاهی به اندام ظریف مریم انداخت و بعد اومد کنارش نشست و دستشو توی دست گرفت و اونو بوسید . مریم از خجالت سرخ شده بود و حرارت بدنش بالا رفته بود . دوست داشت با آرش از اونجا میرفت . برای همین گفت : آرش : کی میخوایم از اینجا بریم .
ناگهان آن پسر دیگر که اسمش امیر بود ، جلو رفت و گفت : کجا مریم خانم ، شما تازه تشریف آوردید ؟
مریم نگاهی به امیر کرد . امیر با نگاه هیزش به مریم و اندام خوش تراشش خیره شده بود . ترسی عجیب بر دل مریم حاکم شده بود ، مریم نگاهی به اطرافش کرد ، از اون دو تا دختر دیگه خبری نبود ، انگار آب شده بودن و رفته بودن توی زمین ، امیر اومد روی کاناپه و طرف دیگه مریم نشست . ترس مریم بیشتر شد . مریم خودشو به طرف آرش کشید . آرش دستشو روی پای مریم گذاشت و بعد اونو محکم توی بغل کشید و لبانشو روی لبان مریم گذاشت و اونارو چندین بار بوسید .
مریم گیج شده بود ، ترسیده بود ، پشیمون شده بود ، اما دیگه دیر شده بود . مریم از نگاه کردن به چشمهای آرش و امیر میترسید ، چون میدونست شیطان در چشمهای اونا خونه کرده .
مریم خودشو از بغل امیر بیرون کشید و به طرف در دوید که امیر خودشو سریع بهش رسوند و اونو به طرف آرش پرت کرد .
مریم گریش گرفته بود ، اصلا فکر نمیکرد آرش به این شکل بهش خیانت بکنه .
آرش بالای سر مریم اومد و اونو از زمین بلند کرد . مریم جیغ میزد و فریاد میکشید . آرش دستشو جلوی دهان مریم گذاشت و امیر مشغول در آوردن لباسهای مریم شد ... و در یک چشم به هم زدن شرافت و نجابت دختری معصوم چون مریم توسط دو گرگ انسان نما دریده شد .
بعد از اینکه کار آرش و امیر تمام شد ، مریم رو که به شدت گریه میکرد و مثل ماری به خودش میپیچید و مادرشو صدا میزد ، رها کردند و از خونه بیرون آمدن . مریم خیلی کوچک بود ، خیلی کوچک برای اینکه توسط دو نامرد به بدترین نحو مورد تعرض قرار بگیرد .
مریم همان طور که گریه میکرد ، نوازش دستی رو روی پوست صورتش احساس کرد . مریم نگاه کرد و دید یکی از آن دو دختر است که بالای سرش آمده است . دختر که اسمش لیلا بود ، مریم رو در بغل گرفت و ساعتها پا به پای مریم گریست .
مریم نمیتونست باور کنه چه بلایی سرش اومده ، نمیتونست باور کنه آرش ، آرشی که به اندازه تمام دنیا دوستش داشت بهش خیانت کرده باشه .
بعد از اینکه مریم کمی آرام شد ، سر صحبتش با لیلا باز شد ، لیلا هم مثل مریم بود ، دختری فراری که توسط پسری اغفال شده بود و از خونه گریخته بود و حالا در دام فساد و اعتیاد اسیر شده بود . لیلا و مریم دردهای مشترکی داشتند ، هر دو اسیر دام انسانهایی حیوون صفت شده بودند ، اما مریم نمیتونست باور کنه ، آرشش یک حیوون باشه ، یک انسان گرگ نما ، نه ... آرشش نمیتونه تا این حد پست باشه ، اصلا امکان نداره آرش تا این حد پست بشه ، مریم مطمئن بود که آرش اونو اینجا تنها نمیذاره ، مطمئن بود که آرش به دنبالش میاد .
مریم اون شبو خونه دخترا موند به این امید که شاید فردا آرش به دنبالش بیاد .
صبح شد . مریم غمگین و ناراحت پا به روز جدید گذاشت ، غمگین و فریب خورده .ساعت از 2 بعدازظهر گذشته بود که صدای زنگ خونه به صدا در آمد ، لیلا رفت و در باز کرد و آرش وارد خونه شد . با دیدن آرش ، نور امیدی در دل خسته مریم دمیده شد ، به طوری که تمام بلاهایی رو که دیروز به سرش آورده بود رو فراموش کرد و با آغوشی باز به اسقبال آرش رفت . آرش سلام کرد و مریم با گرمی جوابشو داد . مریم به حدی آرش رو دوست داشت که از دیشب تا اون روز هزار دلیل و بهونه برای کار دیروز آرش تراشیده بود و اونو پیش خودش بی گناه جلوه داده بود تا بتونه راحت تر اونو ببخشه . اما آیا آرش لیاقت این عشق صادقانه و غل و غش مریم رو داشت ؟
آرش : مریم ما باید هر چه زودتر از اینجا بریم .
مریم : چرا منو اینجا آوردی که حالا میخوای ببری ؟
آرش سرشو پایین انداخت و گفت : نمیدونم .
مریم : آرش چرا ... چرا اون کارو با من کردی ، آرش چطوری دلت اومد ، آرش چرا چرا از من در مقابل امیر دفاع نکردی ؟ آرش اصلا ازت انتظار نداشتم .
آرش همان طور که سرش پایین بود گفت : نمیدونم اصلا نمیدونم ، مریم الان نمیتونم برات توضیح بدم ، بذار بعدا توضیح بدم ، اصلا عزیزم میخوام به عنوان معذرت خواهی برات یه کادو بخرم
مریم با خوشحالی : چه کادویی ؟
آرش : حالا تو بیا ، بعدا میفهمی .
مریم خوشحال و مسرور از لیلا و اون یکی دختر دیگه که نامش پریسا بود خداحافظی کرد و همراه آرش از خونه بیرون آمد .
مریم : آرش ... اون بسته که دیروز دادی به پریسا چی بود ؟
آرش : کدوم بسته ؟
مریم : همون که دیروز اول ورودت به پریسا دادی !
آرش : اها ، اون چیزی نبود ، فقط یکم مواد برای لیلا و پریسا بود .
مریم با ناباوری : یعنی .. یعنی تو برای لیلا و پریسا مواد تهیه میکنی ؟
آرش : خب آره ، اونا از مشتریهای خوب من هستن ، یعنی من کاری براشون نمیکنم فقط پولو ازشون میگیرم و موادو بهشون تحویل میدم .
مریم : ولی میدونی این کار خلافه ، میدونی اگه دست پلیسا بیفتی باید بری چند سال زندون ... آرش اگه تو بری زندون من چی کار کنم ، اونوقت من دق میکنم که .
آرش با عصبانیت : کی گفته من میرم زندون ، تو هم بهتره دیگه ساکت شی .
مریم ساکت شد و تا مقصد دیگه حرفی نزد . آرش و مریم به یکی از پاساژهای خیابون جردن رسیدن ، آرش وارد یک مانتو فروشیه بزرگ شد و مریم هم به دنبالش وارد شد .
آرش با لبخند : خب عزیزم به خاطر معذرت خواهی برای کار دیروز میخوام به عنوان کادو برات یک مانتوی خوشگل بخرم ، حالا خودت یکی رو انتخاب کن .
مریم : وای آرش ، چقدر تو مهربونی ، ولی این مانتوها خیلی گرونه ، بهتره بریم یه جای دیگه که مانتوهاش ارزونتر باشه .
آرش : قیمتش اشکلی نداره ، فدای یه تار موی تو . عزیزم تو فقط مانتو رو انتخاب کن .
مریم با خوشحالی به سمت مانتوهایی که رنگ روشن داشتن رفت و یکی رو انتخاب کرد و به آرش نشون داد .
مریم : عزیزم این قشنگه .
آرش : آره خیلی قشنگه ، فکر کنم به تنت بیشتر قشنگ بشه . بهتره بری تو اتاق پرو ، تنت کنی تا بعد نظر قطعیمو بدم .
مریم مانتو رو به دستش گرفت و به اتاق پرو رفت و ظرف مدت کوتاهی اونو پوشید . اما وقتی بیرون امد ، آرش رو ندید ، به این طرف و اون طرف رفت ، اما فایده ای نکرد ، انگار آرش آب شده بود و رفته بود توی زمین . مریم وقتی چندین بار از این طرف مانتو فروشی به آن طرفش رفت ، خسته و درمانده به سمت یکی از فروشنده ها رفت و نشونی آرش رو بهش داد و پرسید آیا اونو دیده یا نه ؟ که فروشنده گفت : همون وقتی که شما وارد اتاق پرو شدید ، اون آقا با سرعت از مانتو فروشی خارج شدن .
مریم یخ کرد ، انگار سطلی آبی یخ روی پیکرش ریختند ، یعنی ممکنه آرش منو ترک کرده باشه ، ممکنه منو تنها گذاشته باشه ، ممکنه دیگه برنگرده و ... . و سوالهای بسیار دیگری که بر مغز مریم هجوم آورده بودند .
مریم دوباره به اتاق پرو رفت و مانتوی خودش رو پوشید و از مانتو فروشی بیرون آمد . کمی از این طرف به آن طرف رفت تا شاید آرش رو پیدا کنه ، اما هیچ اثری از آرش نبود .
یک دو سه و ساعتهای دیگر در پی یکدیگر آمدند و رفتند و ولی خبری از آرش نشد ... حالا برای مریم یقین شده بود که آرش اونو تنها گذاشته و رفته است ، برایش یقین شده بود که فریب یک مار خوش خط و خال به اسم آرش رو خورده است ، فریب کسی که از نام مقدس عشق برای رسیدن به اهداف شوم خودش استفاده کرده بود ، تنفری در دل مریم جوونه زده بود ، تنفر نسبت به آرش که چه راحت اونو به بازی گرفته بود و بعد از سو استفاده مثل یک آشغال اونو به دور انداخته بود . مریم پشیمون بود ، پشیمونه پشیمون ، ای کاش میتونست به خونه برگرده ، اما حیف ... حیف که تمام پلها رو پشت سرش خراب کرده بود ، افسوس که برای مریم دیگر بازگشتی نبود .
صدای جمیله در گوش مریم میپیچید و حرفهایش مثل تیر در مغز مریم فرو میرفتند :(( مریم دوستیهای خیابونی آخر و عاقبت نداره ، هیچ دختری از این دوستیها خیر ندیده ، مریم آخرش سرت به سنگ میخوره و بعد میفهمی من راست میگفتم ، مریم من پسرها رو میشناسم ، هیچ وقت یک پسر نجیب ، دنبال گمشده اش در کوچه و خیابونا نمیگرده ، کوچه و خیابونا جای دلهای هوسبازه ، دلهایی که فقط و فقط یک چیز میخوان و اون سواستفاده از ما دختراست ، دخترهای ساده ای که گول حرفهای قشنگ و ظاهر فریبنده همون دلهای هوسباز رو میخورن . مریم پایان این دوستیها برای همه یکیه ، و اون پشیمونیست ، پشیمونی و پشیمونی ، پشیمونی به خاطر عمر عزیزی که به خاطر یک عشق بیهوده تلف شد و آبرویی که به خاطر یک عشق پوشالی ریخته شد . ))
خب اینم از داستان سد عشق ... راستش باید بگم دخترهایی مثل مریم در جامعه ما زیادن ، پسرهایی مثل آرش هم زیادن . دخترها باید خیلی حواسشون جمع باشه و مواظب پسرهایی که در کوچه و خیابون فقط به دنبال طعمه میگردن باشن ، این پسرها از هیچ کاری برای رسیدن به اهدافشون کوتاهی نمیکنند ، البته من قصد موعظه ندارم ، من فقط هدفم از نوشتن این داستان بالا بردن سطح آگاهیه شما بوده تا بدونید دور و برتون چه خبره و چه گرگهایی در کمین دخترهای ساده ای چون مریم که تعدادشونم کم نیست هستند .