ببین چگونه رگهایم به تپش افتادهاند
و این بادهای بیپروا تردیدهای رخوتناک دلم را بهنوسان درآوردهاند
ببین که چگونه این رویای فراموشی را در درون پرتلاطمم رویاندهام
و شکاف سینهام را با انتظاری تاریک وزیبا، کودکانه پوشاندهام
ببین که چگونه خویش را به خویش سپردهام
ونهال آرزوی بیبرگ و برم را درمسیر تندباد انداختهام
ببین که چگونه غم بیهودگیها را از دل زدودهام
و تلخی لحظههای پنهانشده در چشمانم را پیمودهام
ببین که چگونه در این تاریکی ژرف اتاق رها شدهام
ودراین نور بیرنگ و سبک، از آن درخت افسانهای چیدهام
ببین که چگونه موریانههایی که در درونم لانه کردهاند
با بیگانگیهای آغازو انجام دلم، پیروزمندانه به زهر آلودهام
ببین که چگونه دوگانگیهای تبدار تنم را فریاد کشیدهام
وگوهر خود را در این بیقراری شفاف خردهخرده خراشیدهام
ببین که چگونه به دیدار سحر شتافتهام
ودریچهای به روی این رهاشدگی شفاف گشودهام
وبدینسان من آخرین روزبهار راسپری کردهام
و تاروپود توانم را فزونتر از فریب تو بافتهام
