فراموش کردم
رتبه کلی: 1599


درباره من
من رکسانا هستم 26 ساله
اهل تهران و کرج
اهل ورزش و تفریحات سالم
اهل دوستی های خوب برای پیشرفت تو زندگی
امیدوارم بتونم دوست خوبی براتون باشم

در تکاپوی دلت یاد دل من هم باش
یاد من نه
یاد خود کن که در آن جا داری
رکسانا عبدی (roxana )    

فصل بیست و هشتم

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۴/۰۷ ساعت 12:49 بازدید کل: 726 بازدید امروز: 304
 

از وقتی که آرسام و دوستانش را در آن کافی شاپ گرفته بودند،بی جهت به پرو پاي پسرم می پیچیدم و تا می
خواست جایی برود مخالفت می کردم:
_می خواي بري دوباره بگیرنت؟این دفعه دیگه شلاق و جریمه سنگین داره ها!یک وقت هم می بینی از دانشگاه
اخراجت کردن.....من دیگه تحمل نگرانی و ترس و بی خوابی روندارم،آرسام جان!
پسرم سعی می کرد با زبان خوش و خونسردي قانعم کند.البته متوجه عصبانیت و بی قراري اش می شدم و به
روي مبارکم نمی آوردم.چندین و چندین بار با هم بحث کرده بودیم.
_مادر من !من هیچ گناهی نداشتم،حالا هم نمی خوام کار بدي بکنم که بترسم.اون موقع که دبیرستانی بودم بهم
می گفتی حالا وقته درس خوندنه،هر وقت دانشگاه قبول شدي هر جا خواست ی بر و و ه ر کار ي دلت خواست
بکن،یادت رفته؟یک بار منو گرفتن دیگه از ترسم نباید بیرون برم؟
اما من به هیچ صراطی مستقیم نبودم:من نگران می مونم آرسام جون،یک کمی منو درك کن.
عصبی پایش را روي زمین زد:شما هم منو درك کنید ماما ن!پ س ک ی نوب ت م ن م ی ش ه؟هر وقت می خوام
باهاتون حرف بزنم گفتید من و درك کن،پس کی نوبت شما می ش ه ک ه من و درك کنی د؟من از درس خوندن
مدام خسته شدم،مثل آدم آهنی می رم دانشگاه و می آم خونه،خوب که چی؟فردا پس فردا هم که باید وارد باز
کار و زندگی بشم و باز مسئولیت و کار،اجازه نفس کشیدن بهم نمی ده.پس من چه کارکنم؟

گاهی که دیگر به جان می آمد به حرفم اعتنا نمی کرد و به مهمانی یا گردش ب ا دوستان ش م ی رفت .اما براي
رفتن مسافرت،سفت و سخت مقابلش ایستادم:
_نه!من اصلا راضی نیستم با دوستات بري شمال....
_آخه چرا؟حالا که دیگه دانشگاه ها تعطیل شده....
_من کاري به دانشگاه ندارم،نگرانت می مونم.هزار اتفاق ممکنه برات بیفته.اونم با این جاد ه ها ي پیچ در پیچ
شمال....با اون رانندگی افتضاح مهدي....
آرسام غرید:مامان مهدي دست فرمونش حرف نداره،بس کنید این حرف ها رو ،من از دخترها هم کمترم.
فوري بل گرفتم:ا؟....یعنی با دخترا دارید می رید؟دیگه بدتر...
_چرا؟می ترسید عزیز دردونه تون رو بخورن؟
اخم کردم:نخیر!می ترسم عزیز دوردونه ام اونا رو بخوره.بذارم با چندتا دختر بري مسافر ت،بعدم پدر و مادر
دختره بیفتن به جونم که اي پسرت ال کرده و بل کرده و دخترشون رو به ریش پسر ساده و پپه من ببندن ؟تو
چقدر ساده اي....
آرسام عصبی شده بود.صدایش از خشم می لرزید:بس کنید مامان،شم ا وقت ی غی ر منطق ی م ی شید دیگه هر
حرفی رو به زبون می آرید.بس کنید.
اما من بس نمی کردم.حتی وقتی مهدي ازم خواهش کر د اجاز ه بده م آرسا م همراهشا ن ب ه مسافرت برود ،
محکم و قاطع گفتم:نه!
و دگر هر چه اصرار کردند از حرفم برنگشتم.آرسام هم ناراحت شد و چن د روزي س ر سنگی ن بود .آن روزها
فکر می کردم به نفع بچه ام تصمیم می گیرم و این قهر هم دوامی نخواد داشت.ولی بعدا فهمیدم چه فرصت ها
و خوشحالی هاي کوچکی را از پسرم گرفتم.کوچکترین شادي ها و لذت هایش را از او دریغ کردم،و وقتی چند

روز بعد،علی همراه دوستانش به چالوس رفت دیگر از شدت ناراحتی گر گرفت و قهر کرد.فیروزه که از رفتار
آرسام تعجب کرده بود نگاهی به من انداخت و گفت:چرا آرسام رفت؟مگه من حرف بدي زدم؟
لبخندي عصبی زدم:نه،می خواست با دوستانش بره شمال من نذاشتم حالا که فهمید علی رفته،ناراحت تر شد.
فیروزه لب هایش را جمع کرد:خوب حق داره.تو تا کی می خواي بهش امر و نهی کنی؟ولش کن!شرایط جامعه
به اندازه کافی براي جوونها سخت هست تو دیگه بدترش نکن.عرصه رو به این بیچاره تنگ کردي،واسه کنکور
پدرش رو درآوردي؛هیچ جا نرو،هیچ کا نکن،فقط بخون،حالا دیگه چی می گی؟چقدر مثل پیرزن ها کنج خونه و
وردل تو بشینه...
حق به جانب غریدم:چی می گی فیروزه،صدات از جاي گرم در می آدها،هزار بلا ممکنه سر ش بیاد .اگه دور از
جون تو راه تصادف کنه،چی؟اگه اونجا بگیرنشون چه کار کنم؟
فیروزه پوزخند زد:از تو بعیده آذر،از ترس زلزله زیر سقف نمی خوابی؟اتفاق اگه بخواد بیفته ت و خونه هم که
باشی می افته.این حرف ها چیه می زنی،مثل کلثوم ننه!
آهسته گفتم:دلش و ندارم.
فیروزه کش وقوسی آمد:با این بهانه ها بچه تو اذیت نکن.این روزا دیگه براش برنمی گرده،فردا پس فردا زیر
بار زندگی پدرش درمی آد.بذار حالا که مسئولیت نداره یک کمی نفس بکشه...
اما مرغ من یک پا داشت.بهاره عصیان گر و خشمگین فریاد م ی زد و آرسا م مظلومان ه سکو ت می کرد . من
خودخواه بچه هایم را اسیر ترس ها و نگرانی هاي بی جایم کرده بودم.
نزدیک عید بود و بچه ها امتحان داشتند که فرهاد تلفن کرد.چند وقتی بودکه ازش بی خبر بودم او هم گرفتار
مادرش و دردسر هاي جدیدش بود و وقت آزاد نداشت.آرسام ترم سوم بود و بهاره سال دوم دبیرستان،من هم
سال آخري بود که به مدرسه می رفتم به قول هم ا دیگ ر فار غ التحصی ل م ی شد م.ب ا بیس ت وخردهاي سال
سابقه،قرار بود که آن سال بازنشسته شوم.فرهاد که زنگ زد مشغول تصحیح اوراق بچه ه ا بود م.بهاره خواب

بود و آرسام کلاس داشت،بنابراین تلفن چندین زنگ زد تا من پیدایش کنم و گوشی را بردارم طول کشید،وقتی
گوشی رابرداشتم صداي شاد فرهاد در گوشی پیچید:
_بابا کجایی آذر؟دیگه داشتم قطع می کردم.
خندیدم:بچه ها پخش و پلان،کسی به تلفن محل نمی ذاره،من هم که دیگه ازم گذشته ک ه ب ا زنگ تلفن از جا
بپرم و از روي موانع بپرم تا گوشی را بردارم.
فرهاد قهقه زد:حالا این دفعه تلفن با تو کار داشت.هیچم ازت نگذشته،پس من اینجا چه کاره ام؟
با خیالی راحت گفتم:فعلا که گرفتار مادرتی!
برخلاف گذشته که با شنیدن چنین جملاتی آه هاي جگر سوز می کشی د،خندید و سرخو ش گف ت:براي همین
بهت زنگ زدم....الان چند روز دنبال کاراي مامان بودم.امروز ویزاش اومد......فقط مونده بیلیطش رو اوکی کنم.
حیران و ناباورانه گفتم:چی؟....
_هیچی،مادرم تصمیم گرفته برهیش خواهرم تا به ق ل خود ش طفل ک ازتنهای ی در بیا د.فع لا خیالش از بابت
تنهایی من راحت شده....
روي مبل نشستم.به این فکر می کردم که دوباره نوبت تصمیم گیري و انتخاب من شده است.کاري سخت که به
لطف مادر فرهاد یک سال و خرده اي از فکرش راحت شده بودم.بعد به خودم آمدم:چقدر تو بد جنس شده اي
زومی » آذر!انگار خوشت می آد این بیچاره رو دنبال خودت بکشونی.....یا رومی روم یا زنگی زنگ به قول آرسام
نمی شه. « رنگ
صداي فرهاد از خیالات بیرون کشیدم:آذر حواست هست؟
پوزش خواهانه گفتم:ببخشید،چی گفتی؟
_هیچی،گفتم دیگه فرصت رو ازدست نمی دم که یه اتفاق دیگه بیفته.

حرفی نزدم.فرهاد پس از مدتی سکوت گفت:چرا ساکتی؟نکنه بازم مهلت می خوایی؟
در عوض حرفی نزدم و فرهاد بازخندید.چند هفت ه بع د،در تعطیلا ت عید،سرو کله « بله » دلم می خواست بگویم
اش پیدا شد.با یک سبد گل و یک جعبه شیرینی،شیک و سرحال مثل همیشه،نه مثل آن اواخرغمگین و افسرده
حال.آرسام به استقبالش رفت و در میان بهت و حیرت م ن بهار ه ب ه جا ي رفت ن ب ه اتاق ش س ر جایش باقی
ماند.آرسام مثل صاحب خانه اي مهمان نواز کنار فرهاد نشست و دوباره گفت:
_خیلی خوش اومدین،از سپهر چه خبر؟
فرهاد لبخند زد:اونم اونجا داره درس می خونه،البته دو،سه سال دیگه بیشتر نموند ه،خودش ک ه می گه برمی
گرده ولی هیچی معلوم نیست.
بهاره کنجکاو فرهاد را نگاه می کرد ولی حرفی نمی زد.من هم ساک ت بود م.فرها د دربار ه دانشگاه از آرسام
سوالاتی می پرسید و او هم با حوصله تعریف می کرد.درست مثل پدر و پسري صمیمی،با تاریک شدن هوا از جا
برخاستم تا شام آمده کنم که با صداي فرهاد متوقف شدم:آذر جان،یک چند لحظ ه بشی ن.... م ن می خواستم
باهات صحبت کنم و برم.
گیج گفتم:شام بمون...
_نه مرسی،باید برم جایی.
مات و مبهوت نشستم و فرهاد خجولانه گفت:من چند شال پیش خونه کیوان یک پیشنهادي دادم که جوابش به
دلایلی عقب افتاد.امروز اومدم که یک بار دیگه خواسته ام رو مطرح کنم ولی اینبار باجواب بیرون برم.
هیچ کس حرفی نزد.با شصت پایم ریشه هاي قالی را پس و پیش می کردم،انگار نه انگار کسی حرفی زده و من
هم چیزي شنیده ام.اما صداي آرسام از جا پراندم:
_مامان؟....

نگاهش کردم.دست هایش را روي سیه گره کرد ه بو د و مث ل پدر ي ک ه ب ه دخت ر دم بخت ش نگاه کند ،نگاه
کرد:چرا به دکتر جواب نمی دید؟
با صدایی خفه گفتم :چی بگم؟
آرسام خندید:از من می پرسی؟خوب دکتر حق داره،این همه مدت وقت داشت ی فک ر کن ی ک ه چی بگی .... به
هرحال یه فکري کردي دیگه....
به بهاره نگاه کردم که ساکت نگاهم می کرد.آهسته گفتم:آخه این جریان مال چن د سا ل پی ش بود و اتفاقاتی
افتاد که این جواب خود به خود به تعویق افتاد ومن هیچ وقت فرصت مشورت با شما رو پیدا نکردم.
فرهاد به جلو خم شد:نه دیگه آذر،بهانه نیار!من دیگه از انتظار خسته شدم یا آره یا نه!با بچه ها هم الان حرفت
رو بزن....اونا هم چند ساله منو می شناسن هر جوابی بخوام بدن،همین الان آماده است.
نگاهی به بچه ها انداختم،هردو سرشان را زیر انداخته بودند.فرهاد رو به بچه ها کرد و گفت:
_بچه هانظر شما چیه؟فکر کنیدمن اینجا نیستم،بدون هیچ ملاحظه اي حرفتون رو بزنید.یک کمی هم به من حق
بدید که این همه اصرار دارم همین امروز تکلیفم روشن بشه.دیگه تحمل انتظار و پادرهوا موندن ندارم.
آرسام دستش را از روي صورتش برداشت ونگاهی به جانب من انداخت:
_من که حرفی ندارم.همون موقع هم مخالف این قضیه نبودم.به نظر من فقط و فقط مامان باید سبک سنگین کنه
و جواب بده.چون ماامروز هستیم و فردا می ریم سراغ زندگی خودمون،اونه که باید با تنهایی کنار بیاد.
وقتی آرسام ساکت شد همه نگاه ها متوجه بهاره شد.بهاره وقتی دید همه منتظر هستند تا او حرفی بزند شانه اي
بالا انداخت و گفت:من هیچ حرفی ندارم.
فرهاد امیدوارنگاهی به سمت من انداخت و گفت:
_خوب دیگه آذر بهانه بچه ها رو نیار،سپهر هم که یادته موقع رفتن چی گفت.حالا خودت چه جوابی داري؟

دهنم خشک شده بود.می دانستم چه بگویم،فرهاد بد جایی گیرم انداخته بود.
من من کنان گفتم:والله چی بگم؟
فرهاد به صدا درآمد:واي!
آرسام قهقه زد:یک حاجی بو د و ی ک گرب ه داش ت،گربه رو خیل ی دوس ت م ی داش ت گوشت ی خرید طاقچه
گذاشت،گربه پرید گوشته رو خورد،حاجی گرفت گربه رو کشت!رو سنگ قبراون نوشت ی ک حاجی بود و یه
گربه داشت....
علی رغم میلم خندیدم:بس کن آرسام!دیگه اینطوري هم نیست.
فرهاد خندان گفت:دقیقا همینطوره،باید بچه ها بگن،حالا که بچه ها گفتن والله چی بگم،دوباره باید بپرسم باید
بچه ها جواب بدن و بگیر و برو تا آخر.به قول سامی یک حاجی بود و یک گربه داشت.
آرسام از جا برخاست و جعبه شیرینی را باز کرد و گفت:
_بابا اگه الان چند ساله جواب رد نشنیدي،ازراه استنتاج به جواب مثبت برس دیگه....
فرهاد یه شیرینی برداشت و گفت:آي گفتی!منتها عیب کار من اینجاست که من خر از رشته ریاضی سر درنمی
آرم ونمی دونم استنتاج چیه؟
چند دقیقه بعد آرسام و بهاره تنهایمان گذاشتند تا حرفهایمان را بزنیم.درست مثل دخترهاي دم بخت خجالت
می کشیدم وحس می کردم قلبم توي گلویم می تپد.بیشتر فرهاد حرف می زدومن گو ش م ی کردم .قرار شد
چند ماه بعد یه جشن مختصر و خصوصی بگیریم و در یک محضربه سادگی عقد کنی م. تصمی م گرفتیم فرهاد
خانه اش را اجاره بدهد و تا بازگشت سپهرفعلا پیش ما بیاید،چون دلم نمی خواست بچ ه ه ا احساس کنند به
خانه فرهاد برده شده اند و غریبی کنند.فرهاد به سادگی حرف هایم را قبول کرد و مدتی دربار ه مسایل دیگر
که ا ازدواجمان خواه نا خواه پیش می آمد صحبت کردیم.قرار شد فرها د چیز ي ب ه کس ی نگوید ،تا خودم در
زمان مناسب به فامیل خبر بدهم.بچه ها هم به فرصت احتیاج داشتند تا این قضیه را براي خودشان حل کنند آن

شب از هیجان خوابم نبرد.بعد از مدتها باز با نادردرد دل کرد م و از او خواست م مرادر ك کن د.از تنهایی و بی
همدمی خسته شده بودم،آرسام حق داشت؛خواه نا خواه بچه ها به دنبا ل زندگیشا ن م ی رفتن د و من تنها می
ماندم.فرهاد هم مردبدي نبود.او هم آدم تنهایی بود که به دنبال همدم و مونس می گشت وگرنه به قول خودش
در این سال ها به خوبی از پس کارهاي خانه اش برمی آمد.تا صبح فک ر کرد م چطو ر ب ه ماد ر و هما و کیوان
خبربدهم؟مردم چه می گفتند،همکارانم چه فکري می کردند،بعد سعی کردم آرام بگیرم و فکرهاي بی خودي
نکنم.اصل کاري ها در مورد این ازدواج حرفی نداشتند مردم چه م ی خواستندبگوین د؟حتی دیگراحساس نمی
کردم دارم به نادر خیانت می کنم.در غیاب او وظیفه ام را به نحو احسنت انجام داده بودم.حالا دیگر نوبت خودم
بود.
صبح وقتی از خواب بیدار شدم.شوقی گن گ زی ر پوست م دوی د و باع ث ش د ب ی دلی ل لبخن د بزنم .قرار بود
بعدازظهربافرهاد دنبال کارهایمان برویم.تصمیم گرفتم به اولین نفري که این خبررا می دهم مادرم
باشد.چشمان مادرم همیشه بانگرانی به زندگی من دوخته شده بود و اطمینا ن داشت م از اینک ه ب ه قول خودش
سرو سامانی می گیرم،شاد می شود.آرسام صبح زود با مهدي به اسکی رفته بودند،اینباربهاره را هم همراهشان
برده بودند.تازگی ها رفاقت و صمیمیت عجیبی بین بهاره و آرسا م ایجا د شد ه بو د وم ی دید م که ساعتها در
اتاقشان با هم صحبت می کردند و در کمال حیرت،بهاره به حرف هاي آرسام گوش می داد.
گوشی را برداشتم و شماره خانه پدري ام را گرفتم.بع د از چن د زن گ مادر م گوش ی رابرداش ت.وقتی سلام و
احوالپرسی هایمان تمام شدگفتم:
_می خواستم خبري بهتون بدم.....
مادر با خستگی آشکاري در صدایش گفت:خیر باشه...
لبخند زدم:خیره....

ولی همان لحظه هم می توانستم صداي قلبم را بشنوم که در گوش هایم می تپید.دهنم خش ک شده بود و نمی
دانستم چه باید بگویم.مثل دختري خطا کار در مقابل مادرش،احسا س خجال ت م ی کرد م.صداي مادرم بلند
شد:پس بگو آذر،نیمه جون شدم.
نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم با یک جمله همه چیز را بگویم و راحت شوم:
_مامان من می خوام ازدواج کنم....
لحظه اي صدایی نیامد.به خودم لعنت فرستادم که انقدر احمقانه خبر دادم.مبادا پیرزن سکته کرده باشد؟ چندبار
صدایش کردم،عاقبت صدایش را شنیدم:
_خدا رو شکر مادر،سجده شکربه جا آوردم.
قلبم از شادي پر شد.صدایش می لرزیدو هیجان داشت:حالا کی هست؟
خندیدم:همون خواستگاردو سه سال پیش،همسایه کیوان یادته؟دکتر مقتدر؟
صدایش پراز شادي شد.انگار خیالش راحت شده بودکه خیال ازدواج با یک دزد و قاتل سابقه دار را
ندارم:آره،آره،یادم هست.مرد خوب و نازنینی بود.
خنده ام گرفت.اینکه می گویند هرچقدر بزرگ شده باشی بازبچه پدر ومادرت هستی،راست می گویند .با خبر
دادن همادرم کارم راحت شد،چون دل کوچکش طاقت رازداري نداشت و به سرعت هما و کیوا ن را خبر کرده
بودو من فقط تایید کننده خبر بودم.بعدازظهر با فرهاد که بی خودي می خندی د و مر ا عصب ی م ی کرد بیرون
رفتیم،فرهاد اصرارداشت همان روز حلقه بخریم تا خیالش راحت شود.جلوي یکی از لوکس ترین مراکز تجاري
پارك کرد و من با ابروهاي بالا رفته از تعجب گفتم:می خواي از اینجا طلا بخري؟
بی قید گفت:خوب آره.
نگاهش کردم بلکه متوجه شوم شوخی م ی کن د ی ا راس ت م ی کوی د.ول ی قیاف ه اش نشا ن م ی داد که جدي
است.گفتم:می دونی اینجا چقدر گرون می فروشن؟

فرهاد دستم را گرفت:بیا...عوضش شیک ترین چیزها رو داره.دیگه ازمن گذشته بخوا م خری د ارزون بکنم تا
پولم جمع بشه،الان پول دارم و دلم نمی خواد بعداز مرگم یه قرون باقی بذارم.بیا....
چند وقت پیش با بهاره آنجا رفته بودیم و اتفاقا با حوصله ویترین ط لا فروش ی ها ي لوک س و شیکش را نگاه
کرده بودیم،یک حلقه برلیان و طلاي سفید ساده و زیبا چشم مرا گرفته بود و یک دستبند ط لا و فیروزه چشم
بهاره را.همانطور که ویترین ها را نگاه می کردیم براي فرهاد تعریف کردم که من و بهار ه از چ ه چیزهایی در
طلا فروشی خوشمان آمده و چقدردر موردش شوخی کرده بودیم.در نهایت بهاره گفته بود:حیف که دسته چکم
خونه جامونده وگرنه دستبند رو می خریدم.وهردوخنده کنان از ویترین درخشان دور شده بودیم.حالا با فرهاد
پشت ویترین بودیم.حلقه اي که پسندیده بودم هنوز پشت ویترین بود و وقتی به فرهاد نشان ش دادم،سلیقه ام
راتاییدکرد.بعد پرسید:بهاره از کدوم دستبند خوشش اومده بود؟
دستبند را نشانش دادم.بعد حلقه اي براي فرهاد انتخاب کردیم و فرهادبه سادگی هر سه تکه طلا خرید ، وقتی
از مغازه بیرون آمدیم،نتوانستم جلوي زبانم را بگیریم و گفتم:
_دستبند رو براي چی خریدي؟
_براي بهاره.
باخرید یک سرویس ساده و شیک و یک آویز الله براي آرسام،خریدمان تمام شد.شام ه م در رستورانی همان
حوالی خوردیم و من پس از سالها باز احسا س کرد م زند ه ام و نف س م ی کش م.وقت ی احساس م را به فرهاد
گفتم:خندید:دقیقا من هم به این موضوع فکر می کرد م.خیل ی وق ت بو د ک ه از خری د و غذ ا خوردن تو یک
رستوران،انقدرلذت نبرده بودم.
شب وقتی به خانه برگشتیم فرهاد در ماشین و بست و همراه من به داخل خانه آم د.آرسا م و بهاره با صورت
هاي برنزه شده و دماغ هاي قرمز از آفتاب جلوي تلویزون ولو شده بودند و فیلم نگاه می کردند. بادیدن من و
فرهاد خودشان را جمع و جور کردند و آرسام با عجله لباس هاي پخش و پلا درهمه جارا جمع کرد .فرهاد روي
مبل نشست و گفت:بیا بشین آرسام....می خوام زود برم.بیا...

وقتی آرسام هم نشست بسته اي کادو پیچ به دست بهاره و بسته اي به آرسام داد و خنده کنا ن گفت : این هم
حلقه هاي من ومادرتون....
یعن ی ای ن هما ن حلق ه اي بودک ه با هم دیده » بهاره نگاهی به حلقه انداخت و لبخند توطئه آمیزي ب ه م ن زد
ول ی وقت ی بست ه متعل ق ب ه خود ش را بازکر د و دستبن د ظری ف و زیب ا را دی د دهان ش ازتعجب باز «! بودیم
ماند.آرسام که تشکر می کرد بهاره تازه یادش افتاد که تشکرکند.فرهاد در پاس خ بهار ه لبخن د زدو گفت :این
قابل تو رونداره عزیزم،من ممنون تو هستم که به من اجازه دادي،تا مزه دختردر شدن رو بچشم.
و با این حرف بهاره به راستی خلع سلاح شد.
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۴/۰۷ - ۱۲:۴۹
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:



لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)