فراموش کردم
رتبه کلی: 1599


درباره من
من رکسانا هستم 26 ساله
اهل تهران و کرج
اهل ورزش و تفریحات سالم
اهل دوستی های خوب برای پیشرفت تو زندگی
امیدوارم بتونم دوست خوبی براتون باشم

در تکاپوی دلت یاد دل من هم باش
یاد من نه
یاد خود کن که در آن جا داری
رکسانا عبدی (roxana )    

فصل سی ام

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۴/۰۷ ساعت 12:51 بازدید کل: 594 بازدید امروز: 225
 

بانوازش دستی بیدار شدم و فوري یاد آرسام افتادم.از جا پریدم،هوا تاریک شده بود فرها د کنا ر تخت آرسام
دستم را نوازش می کرد.با دیدنش پرسیدم:
_آرسام چطوره؟

بی حرف در آغوشم کشید و بازوانش را دور بدنم حلقه کرد.چقدر به یک آغوش حمایتگر احتیاج داشتم . چند
لحظه اي در همان حال ماندیم تا اینکه من خودم را عقب کشیدم و به یاد آوردم که فرهاد ه م از آرسام خبري
ندارد چون هردو با هم ازبیمارستان به خانه آمده بودیم.فرهاد به نرمی گفت:حاظر شو بریم.
چند دقیقه بعد هر دو باز در ماشین و درراه بیمارستان بودیم.ازاتفاقی که در خان ه و در اتا ق پسرم افتاد ، هیچ
احساس گناه نمی کردم.آغوش فرهاد حمایتگر و دلداري دهنده بود،نه هو س آلود و شهو ت ناك !در راه هیچ
کدام حرف نزدیم تا رسیدیم.ناصر و فروغ جلوي بیمارستان ایستاده بودند و بادیدن من جلو آمدند.
ناصر بغض آلود و گله مند گفت:آذر این رسمش بود؟
پوزش خواهانه گفتم:تو این و ضعیت اصلا یادم نبود شما رو خبر کنم.
فروغ اشک ریزان در آغوشم کشید و گفت:همه چیز درست می شه.من دوتا گوسفند نذر کردم....
لحظه اي بعد دوباره همه در حال گریه و دعا بودیم.بهاره با دیدن م ن از ج ا برخاس ت.هم ا و فیروزه و لیلی و
دختر و پسر جوان که همراهش بودند جلو آمدن د و احوا ل آرسا م را پرسیدن د.بع د ازم خواستند همراهشان
بروم.فرهاد اشاره کرد که بروم،بی صدا لب زد:من اینجا هستم.
سوار ماشینی شدم که جلوي بیمارستان منتظرمان بو د.م ن و لیل ی عق ب نشستی م و آن دخت ر و پسردیگر که
اسمشان یادم نمانده بود جلو.درراه هیچکس حرف نمی زد و همه در فکر فرو رفته بودند.من هم به این فکر می
کردم که مجلس دعایشان چگونه است؟آیا مثل سفرهاي زنان و ختم انعام هاي مرسومی است که دیده بودم ؟و
یا مجلسی مختلط است که در آن کسی دعا می خواند و بقیه گوش می دهند؟اما وقتی رسیدی م متوجه اشتباهم
شدم.خانه اي کاملا معمولی و بسیار ساده در محله اي متوسط که از حظو ر دخترا ن و پسران ی ه م سن و سال
پسرم آکنده بود.اکثر جوان ها لباس ها ي سفی د ی ا رن گ روش ن پوشید ه بودن د و بسیا ر ساد ه و بی آلایش
بودند.چشم هاي اغلبشان اشک آلود و قیافه شان گرفته بود.باورم نمی شد همه این آدم ها براي پسر من اینجا
جمع شده باشند،ولی وقتی داخل رفتم متوجه شدم همگی به خاطر آرسام و دعا براي بهبودي او به آنجا آمده اند
و گویا شب گذشته هم به همین صورت دور هم بودند.کسانی با من سلام و احوالپرسی می کردند که اصلا نمی

شناختمشان و لیلی به عنوان راهنما تند تند معرفی شان می کرد.یک سري اسامی غیر آشنا که اصلا به یادم نمی
ماند.گوشه اي روي زمین نشستم.همه گرداگرد هم روي زمین نشست ه بودن د.بعض ی از پسره ا قیافه دراویش
راداشتند،موهاو ریش هاي بلند اما بی نهایت ساده با صورت هایی پاك و عارفانه.دختره ا هم ه بدون آرایش و
زینت به سادگی دورهم نشسته بودند.چند لحظه اي گذشت تا هم ه ساک ت شدن د.بع د پسر ي قدبلند و سفید
پوش از میان جمع برخاست و باصدایی بسیار نافذ و تاثیر گذار گفت:
_امشب هم مثل دیشب دورهم جمع شدیم تا براي سامی دعا کنیم.....می دونم همه تون ک ه اینج ا هستید یک
جوري با سامی آشنائید.....قلب مهربون و روح پاك سامی امشب به دعاهاي همه ما احتیا ج داره.من نمی دونم
خدا چی براي سامی مقدر کرده ولی دعا می کنم هر چه هست،در راحتی و به سرعت براي آرسام پیش بیاد.
از معناي نهفته در جمله اش بر خودلرزیدم.این بچه ها براي چه دعا می کردند؟بهبود آرسام یا....؟
بعد به خودم نهیب زدم:آذر بس کن،ساکت باش.خوب این پسر راست می گه هیچ کس از خواست خدا با خبر
نیست.
بعد پسرك سر جایش نشست و از پشت پرده اي کنار دیوار چند دف بیرون آورد و به یک ی دونفر از حاظران
داد که همه شبیه خودش بودند.ساده و عرفانی!و بعد صحنه اي جلوي چشمم جان گرف ت ک ه همان لحظه هم
اطمینان داشتم تا آخر عمر یادم نخواهد رفت.صدایی سحر انگیز مثل زمزمه اي شروع شد. کوبش هاي نرم و
آهسته که کم کم تندتر و بلندتر می شد.همان پسر با صدایی آسمانی شروع به زمزمه اشعاري کرد که حدس
زدم مال حافظ یا مولانا باشد.شنیدن این موسیقی چیز دیگري بود.حال عجیبی به م ن دس ت داد و با نگاهی به
اطراف متوجه شدم همه در همان خلسه اي فرو رفته اند که من از پیش آمدش براي خودم تعجب می کردم.بعد
صداي دف بلندتر شد.قلبم چنان می زد که می ترسیدم از سینه ام بیرون بزند.چنا ن خود م را ب ه خدا نزدیک
احساس می کردم گویی اگر دستم را دراز کنم خدا را لمس خواهم کرد.ب ی اختیا ر اش ک م ی ریختم و خدا را
صدامی زدم.در همان حال فکر می کردم کسانی که شنیدن موسیقی را گناه می دادن د،آیا هرگ ز چنین نوایی را
شنیده اند؟آیا با نمازو دعا و استغاثه این همه که من به خدا احساس نزدیکی می کنم،به خدا نزدیک شده اند؟

بی اختیار و با صداي بلند از خدا می خواستم به پسرم کمک کتد.از حالم و اطرافم بی خبر بودم و بعدها اصلا به
یاد نمی اوردم که آن شب چه گفتم و دیگران چه می کردند.هر چه بود آن صداي نافذ و زیبا بود و آن نواي پر
شور که بی اختیار می لرزاند،می شوراند ومی بردت.انقدر فریاد زدم و اشک ریختم که خالی شده بودم اما باز با
صداي ضربه ها تکان می خوردم و بعد کم کم صداها فرو نشست و من توانستم ب ه اطراف م نگاهی بیندازم و از
دیدن جوان ها در آن حال به خود لرزیدم......هر کس به شکلی در حال راز و نیاز با معبودش بود.چند نفري بر
زمین سجده کرده بودند و عده اي دستهایشان را تا جایی که ممکن بود بالاي سرشان دراز کرده بودند،اغلب با
چشم هاي بسته چیزهایی زمزمه می کردند.هرکس در حالی بود ولی حال همه یکی بود.وقتی سرانجام موسیقی
پایان گرفت احساس سبکی عجیبی می کردم، پسري که در ابتدا صحبت کرده بود با صداي بلند گفت:یا حق!
و همه با صداي بلند تکراکردند:یا حق!
و من باز گریستم.به خاطر خودم و براي پسرم.....صداي پسرك می لرزید:
_یا حق مددي....
باز همه تکرار کردند.پسرك این بار بلند ترفریاد کشیذ:یا علی مولا مدد.......
خودم را دریافتم که همراه پسرك بلند بالا و بقیه جوان ها فریاد می کشم؛یا علی مولا مدد......
وقتی همه از جا برخاستند،من دلم می خواست بخوابم.خسته و کوفته درعین حال سبک شده بودم.لیلی دستم را
گرفت.چشمانش به رنگ خون درآمده بود ومن باز شرمنده شدم.در سکوت،در ماشینی که با آن آمده بودم به
طرف بیمارستان رفتم.تقریبا نزدیک سپیده صبح بود و صداي اذان می آمد.باز دلم لرزید و اشک هایم سرازیر
شد،جلوي در بیمارستان لیلی گفت:ما فردا هم آنجا هستیم،بهتون زنگ می زنم که اگه خواستید بیاییم دنبالتون.
فقط توانستم به سختی بگویم:خیلی ممنون.براي همه چیز ممنونم.
لیلی فقط گفت:یا حق.و رفت.

پله ها را به سرعت بالا دویدم.فیروزه و کیوان جایشان را به خسرو و هما داده بودند.فرهاد روي نیمکت نشسته
بود،از چشمانش خستگی می بارید.با دیدن من از جاپرید،قدم هایم را تند کردم:چه خبر؟
_خبري نیست،تغییري نکرده....
به هما نگاه کرم که صورتش از خستگی رنگ پرید و پف آلود بود.دستش را گرفتم:
_تو برو دیگه،خسته شدي.با خسرو برو خونه،من اینجا می مونم.
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تو که از من بدتري آذر،کجا رفتی؟....
وقتی چیزي نگفتم،ادامه داد:ناصرو فروغ هم تازه رفتن،برامون شام آورده بودن.
بعد خسرو را صدا زد:خسرو بیا بریم،صبح دوباره برمی گردیم بچه ها تنهان.
پرسیدم:بهاره کجاست؟
هماکیفش را برداشت:خونه ماست.نگرا نباش.فردا می آرمش،تو ه م استراح ت ک ن.مامان م ه م چندبار زنگ
زد.اگه تونستی بهش یه زنگ بزن،داره خودشو می کشه انقدرنمازهاي مختلف و دعا خوند ه و گریه کرده،کور
شده.
چیزي نگفتم،وقتی هما و خسرو رفتند به طرف فرهاد رفتم:تو هم برو خونه،خسته شدي.
چیزي نگفت.دوباره گفتم:فرهاد تعارف نکن،تورودربایستی هم نمون،برو از چشمات معلومه که خسته شدي.
فرهاد دستم را میان دستانش گرفت:چطور بود؟
متوجه منظورش شدم.در مورد مراسم دعا براي آرسام سوال می کرد.گفتم:
_عالی بود.خیلی شگفت انگیز و دور از انتظارم بود.

بعد هر چه دیده بودم برایش تعریف کردم،در پایا ن داستان م نتوانست م جلو ي ریز ش اش ک هایم را بگیرم :
فرهاد فکر می کنی آرسام خوب می شه؟تو رو خدا اگه دکتر چیزي گفته به من بگو،بگو تو چی فکرمی کنی؟
فرهاد دستانم را نوازش کرد:بوجود آوردن انسان بزرگترین خلقت ه،براي خد ا نگ ه داشت ن آرسام هیچ کاري
نداره،فقط موضوع اینه که تقدیر چطور رقم می خوره؟هیچ چیزي در دنیا غیر ممک ن نیس ت،حتی اگه دکترا از
بهبود بیماري ناامید شده باشن،بهبود اون بیمارغیر ممکن نیست.....
بغض آلود پرسیدم:یعنی دکترا از آرسام قطع امید کردن؟
فرهاد فوري گفت:نه،نه،می گم امیدت رو از دست نده.هر چیزي ممکنه اتفاق بیفته....معجزه همیشه اتفاق می
افته.فقط باید ایمانت رو ازدست ندي،قوي باش.
از پشت شیشه مات به عزیزي که روي تخت دراز کشیده بود خیر ه شد م.پوست ش ب ه نظر م خاکستري شده
بود،شایدهم به نظرم اینطور می آمد.چقدر مظلومانه روي تخت افتاده بود.دستگاه ه ا همچنا ن ب ه بدنش وصل
بودند و سوزن سرم از رگ بازویش غذا به بدن پسر رشید و جوانم می رساند.بی اختیار گفتم: مادرت بمیره که
تو رو اینجوري نبینه.پاشوآرسام،پاشو.....هنو ز خیلی کا ر داري.دانشگا ه،ازدواج،زندگی هم ه و همه پیش روي
توست،همه منتظر تو هستن.دوستات دلتنگ تو هست ن.اگ ه بدون ی چقد ر از ت ه دل و خالصان ه برات دعا می
کردن،تو هم دلت می سوخت و چشماتو باز می کردي.....آرسام من دارم می میرم، همه نگران ت هستن ....آخه
چرا اینجوري شد؟
یاد روزي افتادم که همراه مهدي و لیلی و چند نفر دیگر گرفته بودنش و با ضرب ه ها ي باتو م پشتش را آش و
لاش و سیاه و کبود کرده بودند.بغض مثل گره اي گلویم را گرفت.آخ که نگذاشتند جوانی کنی!واي بر من که از
ترس،پسر جوان و پرانرژي م را محدودتر کرده بودم.نالیدم:آرسام....منو ببخش،تو فقط از جات بلند شو به خدا
خودم هرچی بخواي در اختیارت می ذارم که تو از زندگی ات لذت ببري؛با تور می فرستم ت مسافرت ،هرچقدر
دلت خواست با دوستات برو مهمونی،برو مسافرت،برو کنسرت....آرسا م ازت خواه ش م ی کن م از جات بلند
شو.روي منو زمین ننداز مادر!
www.98ia.com
308
انقدر گفتم و گفتم تا فرهاد به زور دستم را گرفت و به بوفه بیمارستان کشاند.میل به هیچ چیز نداشتم. اصلا به
یاد نداشتم آخرین غذایی که خورده بودم،چه بود؟فکر و ذکرم آرسام بود،بی اختیار با او حرف می زدم و از خدا
کمک می خواستم.تلفن همراه فرهاد زنگ زد و از فکر و خیال بیرونم آورد.چند لحظه بعد فرها د گوشی را به
سمت من گرفت:
_آذر،مامانته....
گوشی را گرفتم،حوصله حرف زدن نداشتم.اما مادرم نگران بود:الو؟
صداي غمگین مادرم بلند شد:آذر جون از سامی چه خبر؟
_هیچی....هنوز همونطوریه....
آه کشید:امیدت رو از دست نده مادر جون!خدا کس بی کسونه.....دیشب تا صبح با چندتا از همسایه ها براش
ختم قرآن گرفتیم...
بعد صدایش لرزید و شکست:نذر کردم اگه بچه ام پاشد پولی رو که براي مک ه رفت ن کنا ر گذاشتم ،به مریض
هایی که پول براي دوا و درمون ندارن کمک کنم.یک سفره حضرت ابوالفضل هم نذر کردم....
بغض آلود گفتم:خدا کنه مرادتون برآورده بشه....
مادرم گریه کنان گفت:الهی آمین،هر شب از خدا می خوام منو به حا ل سام ی ببر ه و بذار ه ای ن بچه از جاش
پاشه.....خدایا دلم را نشکون....
بی طاق ت از مادر م خداحافظ ی کرد م.دس ت و پای م م ی لرزی د،انگار یخ زده بود م.بی آنکه چیزي بخورم
برخاستم.فرهاد به سرعت از جا برخاست و گفت:بشین آذر،باید یه چیز ي بخور ي امرو ز سومین روزیه که
آرسام بستري شده و من ندیدم تو این سه روز چیزي بخوري.
بعد به زور چاي شیرین شده را به طرفم گرفت و با چنگال کیک پراز خامه و شکلات را تکه تکه کرد : بشین و
بخور.

بی اراده و گیج دوباره نشستم.مثل آدم هاي مکانیکی چند جرعه چاي خوردم و مثل بچه ها در مقابل تکه هاي
کیک که فرهاد به طرفم دراز می کرده بود دهانم را گشودم.چند دقیقه بعد طبق معمو ل هررو ز پشت درهاي
بخش شلوغ شد.دوستان آرسام،هما و خسرو و بچه ها،فیروزه و کیوان و علی،ناصر و فرو غ و پسرها ،عده اي از
دوستان و همکاران خودم و بهاره عاصی و بی طاقت که یک بند اشک می ریخت و برادرش را صدا می زد،جمع
شده بودند.هر چه فیروزه و هما بغلش می کردند و دلداري اش می دادند تاثیر نداشت.اصلا نم ی دانستم بقیه
امتحاناتش را داده است یا نه؟آن لحظه هیچ چیزي در دنیا برایم اهمیت نداشت به جز پس ر دلبندم !حواسم به
دکتر بود که چند دقیقه اي بود در اتاق آرسام معطل کرده بود.هر چه از شیشه سر ك م ی کشیدم چیزي نمی
دیدم و همین داشت دیوانه ام می کرد.به فرهاد که گوشه اي کنار دیوار چمباتمه زده بود نگا ه کردم .این مرد
چقدر بی ادعا کمکم می کرد.ساکت و بی هیاه و همراهم بود و فقط به اشکا ل مختلف دلگرمی ام می داد و به
صبردعوتم می کرد.سرانجام دکتر بیرون آمد.فرهاد از جا پری د و ناص ر و کیوا ن و خسر و ب ه دنبال دکتر راه
افتادند.من هم دلم می خواست بروم ولی پاهایم اصلا به فرمان مغزم اهمیت نمی داد،نه تنها حرکتی نمی کردند
بلکه سست و لرزان سر جایشان مانده بودند.از دور می دیدم با حرف هاي دکتر،ناصربه گریه افتاد و کیوان به
دیوار تکیه داد.فقط فرهاد هنوز سر پا ایستاده بود و چشم به دهان دکتر داشت.دلم می خواست حرف هایشان
هیچ وقت تمام نشود چون آن وقت مجبور نبودم بپرسم دکتر چه گف ت؟و فرها د فرص ت گفتنش را پیدا نمی
کرد....اما همه چیز را پایانی است و حرفها ي دکتر هم تما م شد و رفت.بعد فرها د با قد م هاي سست و
لرزان،پاکشان به طرف من آمد.بهاره جلو دوید،صدایش غریبه و خش دار بود:چی گفت؟دکتر چی گفت؟
برگشتم و به دیوار سفید زل زدم.دلم نمی خواست چیزي بشنوم و نشنیدم.اما سرانجام فرهاد جلو آمد و دستش
را روي شانه ام گذاشت:آذر....
دستم را بلند کردم:هیس!نمی خوام بشنوم....چیزي نگو.
و با این حرف،فرهاد مقاوم و صبور من به گریه افتاد.
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۴/۰۷ - ۱۲:۵۱
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)