خیلی وقت بود که به خدا گفته بودم.
جواب می شنیدم
از قطره تا دریا راهیست طولانی.
راهی از رنج و عشق و صبوری.
هر قطره را لیاقت دریا نیست.
از عشق عبور کردم و گذشتم. عشق راپشت سر گذاشتم.
عشق ایستاد و منجمد شد.
عشق روان شد و راه افتاد.
و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی که خدا گفت:
امروز روز توست.
روزعاشق شدن.
خداعشق را به قلبم رساند.
عشق طعم یاس را چشید.
طعم یاس را.
اما...
روزی عشق به خدا گفت:
از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
عشق گفت: پس من آن را میخواهم.
بزرگترین را.
بینهایت را.
خدا عشق را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت:
اینجا بینهایت است.
آدم عاشق بود.
دنبال کلمهای میگشت تا عشق را توی آن بریزد.
اما هیچ کلمهای توان سنگینی عشق را نداشت.
آدم همه عشقش را توی یک قطره ریخت.
عشق از قلب عاشق عبور کرد.
و وقتی که اشک از چشم عاشق چکید،
خدا گفت:
حالا تو بینهایتی،
چون که عکس من در اشک عاشق است