یادمه بچگی هام وقتی می رفتم مزار.........
سعی می کردم پام روی قبرا نره...........
تا رو یکیشون می رفتم...........
جیگرم آتیش می گرفت.......
چشامو می بستم..............
تو دلم براش صلوات می فرستادم.........
چند....... سال گذشت......... من بزرگتر..........
مرده ها بیشتر........قدیمی ها پوسیده تر.........
جدیدی ها با سنگ شکیل تر............
نمی دونم....!!!! امروز روی چند تا قبر پام رفت...!!!!
برای چند تا یادم رفت صلوات بفرستم......!!!!!
اما راستش.....امروز یه چیز دیگه فهمیدم........
ما که دلمون نمی اومد حتی روی مرده ها پا بذاریم..!! این روزها چقدر راحت روی زنده ها پا میزاریم..!! کاش همون بچه می موندیم..
بزرگ شدن آرزوی خوبی نبود!