ثانيه ها ميگذرد از پس روزها و ماهها تا اينكه لباس سال را به تن زمان كند.
ديري نمانده كه به گذشته چشم بدوزيم و با حسرت، نمي دانم شايدم با بي تفاوتي بگوييم يك سال گذشت
يكسال به دور از هم
يكسالي كه هر كس در دنيا و رؤياي خودش بود، من در دنياي حسرت و جا ماندني هايم و تو در رؤياي اميد و رسيدن به آدم هاي تازه ....
روزگار ما ديگر با آن شور و نشاط روزهاي اولش قصه من و تو نقل زبانش نبود انگار او نيز به اين نقش بازي كردن هامان پي برده بود و تلاشش را ميكرد تا هر چه زودتر فاتحه قصه ما را بخواند و بازي گردان قصه اي تازه باشد
شايد خودمان هم مي دانستيم كه من و تو توان ما شدن را نداريم قدرتش را شورش را حرارتش را براي يكي شدن نداريم.
من بمير تو بمير، تو بمير من بمير هرگز از خاطرم نميرود ولي افسوس كه هيچ گاه نفهميدم چه تقلايي است براي تكرار اين جمله!! چه ميدانستم كه بايد از عمق جان دركش كنيم نه اينكه از عمق جان بيانش كنيم!!
به هر حال بيان اين حرف ها توفيقي در حال ما ندارد هر كداممان در گوشه اي به دور از هم بي زخبر از حال و هواي هم روزگار سپري ميكنيم
تو را نميدانم ولي خودم هر چند ديگر با ترس قدم هايم را براي ساختن روزگار ما، روزگاري بدون تو بر ميدارم ولي ناشكر از دست خدا در سرنوشتمان نيستم شايد جداشدنمان از هم تنها راه نجاتمان از آينده اي شوم بود آينده اي كه با رسيدن به هم شروع ولي عاقبش دردناك بود....
چه ميدانم همه اينها شايد و اما و اگر است
شايد كوتاهي از خودمان بود توانش را قدرتش را حرارتش را داشتيم ولي در حد توانمان زور نزديم، هرچند زندگي زوري نيست.........
|
به علت هزینه های بالا ممکن است سایت از دسترس خارج شود.
لطفا ما را در اینستاگرام دنبال کنید.