به تو از سخن چه گویم که سخن نمی شناسی
به خدا کلام نو،راز کهن نمی شناسی
پر و بال عشق باید،که کلام،پر گشاید
تو زعشق بی نصیبی و سخن نمی شناسی
عطش محبتی را زنگاه،درنیابی
سر زلف دلبران را ز رسن نمی شناسی
چو حدیث لاله گویی دلم از تو داغ گیرد
که شکوفه های گل را ز گون نمی شناسی
به طریق عشق ورزی،تو هنوز شیرخواری
که لبان لاله گون را ز لبن نمی شناسی
تو سرای عاریت را بدل وطن گرفتی
چه بگویم ای مسافر!که وطن نمی شناسی
تعب مرا چه دانی؟که اسیر آب و نانی
غم زندگی چو داری،غم من نمی شناسی!
(مهدی سهیلی)