در این جهان گرد و فراخ، کم آدمی رهاست، آزاد است. هر تنابنده گرفتار در گرفتار است. پنداری مردمان در تار عنکبوتی بی پایان گرفتار آمده اند. هر تن، بندی ِ تنی دیگر، چیزی دیگر. دستهایشان بسته شده است. مغزهایشان، زبانهایشان بسته شده است.
بسا صد سالگانی، درون همان چاردیواری که پای بر خشت نهاده اند، سر بر خشت می گذارند، بندی خشت دیوار. بسا مردانی که همه ی عمر خود در فراز بردن دیوار پیرامون خود، روزگار به سر می برند، بندی دیوارهای بلند .
بسا کسانی که تو می شناسی بر دیگچه های سکه ی خود، اژدهاوش چمبر زده اند؛ بندی خون ناچاران . بسا گرفتاران. بسی گرفتاران. یکی به کندوی خود، یکی به انبار خود . یکی به دشت و یکی به آیش . یکی به چوبدست گله. اربابان به غارت و آن دیگران به غارت شدن. دهقانان به خاک کهنه ی این خاک، نان شب و قرض او به دسته ی بیلش بسته است . چوپان به شب دراز و ستاره . چوبدار به پشم و پوست . پیله ور به هم. به هر سوی به هزار سوی .
همه به هم. چنانکه خارها، درمنه ها، درختها، گلها و قارچها به زمین و آفتاب و هوا بسته اند.
توری است تنیده در هم این زندگانی ، درویش ...
کلیدر | محمود دولت آبادی