فراموش کردم
رتبه کلی: 632


درباره من
سايه خودت معلوم نيست كجاها باهاته اونوقت...ازآدمهاچه انتظار داري...؟



سعید فرزانه (saeed-f55 )    

داستان کوتاه

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۹/۲۴ ساعت 23:37 بازدید کل: 244 بازدید امروز: 29
 

دو تا رفیق بودن خیلی همدیگه رو دوست داشتن یه روز برای یکیشون اتفاقی میافته و مجبور میشه برای مدتی فراری بشه رفیقش مطلع میشه و اونو میبره خونش بعد دو ماه رفیق فراری میره سرکوچه یه دختر خوشگل میبینه و بهش متلک میندازه همه بهش میگن این خواهر رفیقت بود که دو ماه خونشون خوردی و خوابیدی اینجوری جواب خوبیاشو میدی!؟میره در خونه رفیقش میبینه داره عرق میخوره میگه رفیق منو ببخش من سر کوچه به خواهرت متلک گفتم ،رفیقش میگه به سلامتی رفیقی که دو ماه خونه ما بود و خواهرمو نشناخت

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۹/۲۴ - ۲۳:۳۷
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)