دیروز گذشت!......و من امروز کاهیده تر از تمام عمر بودنم به نبودنم می اندیشم.در میان تالاب های بیکران، نیلوفر مرداب، چه واژه ی مضحکی است!.....شکنج گیسوان کدام جادوگر مرا در مسخ این هستی گرفتار آورد؟ نمی دانم......نفهمیدم..........به رفتن می رسم. توسنی در زیر پایم نیست و به کجا رفتن سوالی،حزن انگیزتر ...
حکایت من ؛ حکایت کسی است که عاشق دریا بود ، اما قایق نداشت دلباختۀ سفر بود ؛ همسفر نداشتحکایت کسی است که زجر کشید ،اما ضجه نزدزخم داشت و ننالیدگریه کرد ؛ اما اشک نریختحکایت من ؛ حکایت چوپان بی گله وساربان بی شترست !حکایت کسی که پر از فریاد بود ، اما سکوت کرد ؛ تا همۀ صداها را بشنود....
میان این همه مفاهیم پیچیده ریاضی تنها حکایت اعداد فرد را خوب آموخته بود ” فرد ” آن یک نفر است که وقتی زوج ها با هم میروند، او باید یک تنه جور تنهایی اش را بکشد …...
زمین قانون عجیبی دارد، هفت میلیارد آدم و فقط با یکی از آنها احساس تنهایی نمی کنی و خدا نکنه که آن یک نفر تنهایت بگذارد، آنوقت حتی با خودت هم غریبه میشوی . . . ....
دلــ ـــــم کــه میگیرد… به خودم وعــ ــــده های روز خوب را میدهـــ ــم از همــ ــان وعده های خوبــی که: سالهــ ــــاست به امیــ ـــد رسیدنشان تقویــ ــم را خط خطی میکنم… . . . چشم های گرانت را خرج رفتنم نکن! بی تو من مفت هم نمی ارزم … پرویز صادقی . . . بعضی از اشیا حس دارند &he...