زاهدي فرزند ذكوري داشت و در تربيت او بسيار كوشا بود. روزي از روزها پير فرزانه تصميم گرفت فرزند خود را بيازمايد، بنابراين به اتاق فرزندش رفت و روي ميز او كتاب مقدس، چند سكه زر و يك بطري شراب گذاشت.
پير فرزانه با خود گفت اگر پسرم كتاب مقدس را از روي ميز بردارد مانند من عالم و خداشناس خواهد شد، و اگر سكه ها را بردارد مرد تجارت و كسب و كار خواهد شد و اگر خداي نكرده جام شراب را بردارد دچار فسق و فجور خواهد شد. پير فرزانه اتاق را ترك كرد و در گوشه اي به انتظار نشست. اندكي گذشت و پسرش وارد اتاق شد، در كمال حيرت ديد پسرش سكه ها را در جيبش گذاشت، كتاب مقدس را به زير بغلش زد و جام شراب را لاجرعه سر كشيد. در همين حين آه از نهاد عالم فرزانه بلند شد و با اندوه گفت واي بر من فرزندم سياستمدار خواهد شد.