فراموش کردم
رتبه کلی: 1919


درباره من
صفری (safari )    

داستان فرعون و شیطان

درج شده در تاریخ ۸۹/۱۰/۱۳ ساعت 22:32 بازدید کل: 290 بازدید امروز: 78
 

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۸۹/۱۰/۱۳ - ۲۲:۳۲
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)