دل من در دل تو چند شبی معتکف است
گوئیا گشته چوصوفی به درش باده پرست
ساغر محفل ما رشک برد بر دل من
چون زجام دل من او بشود سائل مست
سرور و خسرو سلطان منی چون پریان
کی بیاورده چوتو باده ی الاله به دست
در حلاوت که رسد بر لب و شهد و شکرت
هر چه از شهد و شکر است همه در لبت هست
من زلعل و زصدف بهره نبردم هرگز
چون به پیش تو بود لعل بدخشان همه پست
چون به گلزار رخت دل فکنم سبز شوم
هر که گامی بنهد باغ تو را از همه رست
امدم از رخ ((ساقی))که بچینم گل عشق
خار از روی حسادت دل این بنده به خست