گل زنبق گل زنبق نمی دانم کجایی تو
فقط دانم گل خوشبو گلاب بی ریایی تو
زبویت مستو مستم من درین محفل نگار من
تو ازادی زهر بندی درین دنیا رهایی تو
زبانت را چو بگشایی شکر ریزی زان تنگت
گلستان را گل دانا به دانایی روایی تو
دهد درس ادب بر من دو چشم شوخ بینایت
نمی دانیگل بینا به این محفل صفایی تو
به هر کس سایه اندازی شود خوشبخت وخوش سیرت
ندانی تو مگر جانم به سروستان همایی تو
مرا ان ماه زیبایت ببخشد روشنی ای گل
به تار شام عشاقان گل زنبق ضیایی تو
به جانی دوستان جان رادهیتو در عمل جانا
که گویی در بهاران گل به کردار صبایی تو
زمهرو عشقت این ساقی کند پرواز در بستان
عجب در زندگی ای گل چو دانایان سخایی تو