فراموش کردم
رتبه کلی: 428


درباره من
من تنها هستم...اما تنها من نیستم...
""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
صبر کن سهراب...
.
گفته بودی قایقی خواهم ساخت...
.
قایقت جا دارد؟؟؟
.
من هم از همهمه ی اهل زمین دلگیرم
""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
من که به هیچ دردی نمیخورم...
.
این دردها هستند که چپ و راست به من میخورند...
""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
رو پاکت سیگار نوشته بود...
.
سیگار برای شما و اطرافیانتان زیان آور است...
.
تو دلم گفتم:
.
تو یه نفر اطراف من پیدا کن قول میدم...
.
به خاطر اونم که شده سیگارو ترک کنم...
""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

گذشته که حالم را گرفته است...
.
آینده که حالی برای رسیدنش ندارم...
.
و حال هم حالم را به هم میزند...
.
چه زندگی شیرینی...
""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
اینجا در دنیای من، گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند...
.
دیگر گوسفند نمی درند به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند...
""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
هم قــــــــــــد شدیم...
.
خدا میداند چه چیزهایی را زیر پاهایم گذاشتم...
""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند...
.
سخت دلبسته این ایل و تبارم چه کنم...
""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
در دنیایی که همه یا گوسفندند یا گرگ
ترجیح میدهم چوپان باشم...
.
همدیگر را بدرید...
.
من نی میزنم...
""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
عادت کرده ام...
.
کوتاه بنویسم...
.
کوتاه بخونم...
.
کوتاه حرف بزنم...
.
کوتاه نفس بکشم...
.
تازگی ها...
.
دارم عادت می کنم...
.
کوتاه زندگی می کنم...
.
یا شاید...
.
کوتاه بمیرم...
.
نمی دانم...
.
فقط عادت...
"""""""""""""""""""""""""""""""
دوست تنها (sahebghalam )    

زندگی نامه ی سیاوش صیاف (لطفا تا آخرش بخونید...درد ورنج هایی که طی 11سال کشید...)

منبع : http://siavash1356.blogfa.com/category/10
درج شده در تاریخ ۹۳/۰۴/۱۰ ساعت 14:57 بازدید کل: 390 بازدید امروز: 344
 

تابستون با تمام زیبایی ها و گرمای طاقت فرساش از راه رسیده بود چند روز مونده به پایان خدمت

سربازیم ، در سایه ی سنگر با خودم خلوت کرده بودم و برای آینده، زندگی و کار بعد از خدمت نقشه

می کشیدم اما انگار یادم رفته بود که من هنوز در نقطه صفر مرزی قصر شیرین مشغول خدمت

سربازیم نقطه ایی که در آن از امکانات اولیه زندگی خبری نیست ، نه از آب ، نه از برق ،

گرما ی وحشتناکی همه ی منطقه را فرا گرفته اما چاره ایی نیست باید تحمل کرد .

رشته ی افکارمو یکی از سربازان پاره می کند آخه من افسروظیفه ام و مسئولیت چند سرباز بر عهده

مه. گفت : جناب سروان برگ مرخصی پایان دوره ات رسیده خیلی خوشحال شدم این من بودم که از

این جهنم خلاص می شدم ، خودمو را به داخل سنگر رسوندم و خرت و پرت هامو جمع کردم بعضی از

اونارو که نیاز نداشتم برای دوستام گذاشتم و بعد خدا حافظی از اونا ها خودمو به ترمینال رسوندم و به

شوق دیدار خانواده و دوستام راهی شهرم پاوه شدم . وقتی به خونه رسیدم این آغوش پر مهر و

محبت مادرم بود که همچون گذشته انتظارم رو می کشید مادری که هم برامون پدر بود و هم مادر ،

روز های مرخصی یکی پس از دیگری گذشت و زمان ، زمان برگشتن بود اما اضطراب و نگرانی عجیبی

تمام وجودمو فرا گرفته بود انگار بازی سرنوشت برای من و آرزو هام نقشه ی دیگری داشت . یک روز

مونده به پایان مرخصی با جمعی از دوستان دوره ی دبیرستان به کوه رفتیم تا چند ساعاتی را با هم

خوش باشیم اما نگرانی سرا پای وجودم را فرا گرفته بود یکی از دوستان که متوجه وضعیت روحیم

شده بود رو به من کرد و گفت: چرا نگرانی و وقتی من جریان را برایش تعریف کردم در جواب گفت :

بچه نشو مگر من سربازی نکردم و بدون این که اتفاقی برام بیفته برگشتم اما مثل این که دل من

راضی نمی شد و به بهانه این که باید برم و وسایلم رو برای رفتن به منطقه جمع کنم از اونا جدا شدم

وقتی به خانه رسیدم شب شده بود . با مادرم مشغول صحبت شدیم نتونستم خودمو کنترل کنم و

حسمو با مادرم در میان گذاشتم او هم که انتظاری غیر از آن نمی رفت برگشت و به من گفت نمی

خواد برگردی هفت روز از خدمتم باقی مونده بود که می بایست بعد از مرخصی سپری می کردم اما

من غیبت کردم و بعد از بیست و هفت روز به امید گرفتن کارت پایان خدمت البته با توصیه های مادرانه

ی مادرم که : موظب خودت باش ، با کسی دعوا نکنی ، با وسیله نقلیه عمومی بری و... راهی قصر

شیرین شدم.

در بدو ورود هفت روز غیبت را فرمانده گروهانی بخشید که همیشه دوست داشت برای من اضافه خدمت

 

رد کنه ولی چون هم درجه بودیم شاید مراعات میکرد البته منم هیچ وقت بهانه دستش ندادم . نمی

 

دانم چرا این کارو کرد شاید تقدیر چنین بود که من زودتر دچار آن حادثه فراموش نشدنی بشم ، به هر

 

حال بگذریم .

 

تسویه ای که می بایست 4 روز طول بکشه 2 روزه تمام شد ، وقتی به قسمت صدور کارت پایان

 

خدمت مراجعه کردم با جواب غیر منتظره ایی روبرو شدم . به من گفتن برای دریافت کارت باید روز تاریخ

 

اعزام برگردی یعنی دو روز دیگر و من هم که چاره ایی جز صبر کردن نداشتم از گردان خارج شدم و به

 

طرف سرپل ذهاب راه افتادم داخل شهر که رسیدم با یکی از دوستانی که در طول مدت خدمت با او

 

آشنا شده بودم برخورد کردم با اصرا منوبه خونه شون دعوت کرد منم چاره ایی نداشتم پذیرفتم که تا

 

روز شنبه برم خونه شون . بعد از ظهر روز جمعه ساعت 2 بعد ظهر به همراه چند نفر رفتیم سراب گرم

 

سرپل ذهاب منتها من میلی به شنا نداشتم با اینکه مربی شنا و ناجی غریق بودم. عده ای مشغول

 

شنا بودند بچه هایی که با من بودند وارد آب شدند . بعد از مدتی از منم خواستند که با اونا شنا کنم

 

علی رغم میل باطنی خودمو اماده کردم که برم تو اب ،اولش خواستم وارو بزنم کمی ژمیناستیک بلد

 

بودم منصرف شدم فکر دیگری به ذهنم رسید اونم این بود که اروم با پا برم تو اب ولی ترسیدم چیزی تو

 

پام فرو بره اخر سرتصمیم گرفتم ساده ترین کارو بکنم و شیرجه بزنم قبل من 4 نفر از همون نقطه

 

شیرجه زدن ، من هم آماده شیرجه زدن شدم شیرجه ایی که در واقع نقطه عطفی در زندگیم شد وتا

 

وقتی زنده ام هیچ وقت فراموشش نمی کنم . روی تکه سنگ بزرگی رفتم و خودمو انداختم تو اب ،

 

کمی که پایین رفتم تصمیم گرفتم بیام بالا دستامو جم کردم یه پای قورباغه زدم تو همون لحظه

 

سرعتم صفر شد سرم به چیزی بر خورد خواستم پا بزنم ولی کار نمیکردن خواستم دست بزنم ولی

 

اونام جواب ندادن ،لحظه ی حساسی بود با خودم گفتم : خدایا نخاعم ،احساس اون لحظه رو با هیچ

 

چیز نمیشه مقایسه کرد( حتی با احساسی که هنگام شنیدن فوت پدرم داشتم پدری که همیشه به

 

مادرم میگفت روزیکه من بمیرم خدا میدونه تو کجایی ما کرمانشاه بودیم تا رسیدیم پاوه پدرم دفن

 

شده بود پدری که فقط 50 سال داشت) خیلی دردناک تره هنوزم وقتی بهش فکر میکنم گریه م میگیره

 

.تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که اگر نفسمو نگهدارم غرق نمیشم و میام رو سطح اب (نا

 

سلامتی مربی شنا بودم) دوستانم وقتی متوجه وضعیت من شدن به کمکم آمدن و از آب بیرونم

 

کشیدن . سرم شکسته بود و به شدت خون ریزی می کرد طوری که تمام بدنم غرق خون شده بود .

 

به زحمت می میتونستم چشامو باز کنم زانوهام بی حس و گردنم روی سینه ام آویزون شده بود ،

 

خون ریزی توان حرف زدن را ازم گرفته بود تا بهشون بگم تو را به خدا درست جابجام کنید حال غریبی

 

بود مغزم تعطیل شده بود . خلاصه با آن وضعیت دوستان منوسوار ماشین کردند و به نزدیکترین

 

درمانگاه رسوندن . وقتی دکتر اومد اولین کاری که کرد برام سوند گذاشت که اصلا حسش نکردم بعد

 

عکس برداری متوجه شکسته شدن مهره های سه و چهار گردنم شدم چون وضعیت مناسبی نداشتم

 

سریع به کرمانشاه اعزام شدم، به بیمارستان طالقانی که بهتره بهش بگیم قصاب خونه . بیمارستانی

 

که دکتراش همون قسم نامه سقراطی را یاد کردن که دکترای اروپایی و آمریکایی یاد کردن . ولی

 

دکترایی که قبل از سلامت بیمار به فکر جیب خودشونن (از هرچی دکتره متنفرم ) وقتی رسیدم

 

پرسنل بیمارستان خیلی اذیتم کردن : تراشیدن سر همراه با تکان ها شدید گردن ، سوراخ کردن

 

جمجمه سر ، گرفتن گچ و دوباره شکستن مهره گردن توسط پزشکان همان بیمارستان ، یک هفته از

 

موندن توی بیمارستان نگذشته بود که به علت بی توجهی مسئولان بیمارستان و کم تجربگی

 

اطرافیانم علایم زخم بستر تو بدنم ظاهر شدند ، زخم هایی که همچون موریانه از داخل بدنم را تخریب

 

کردند تا جایی که مفصل های هر دو لگنم بر اثر همون زخم ها بیرون زدند روز های سختی بود هر روز

 

می بایست قسمتی از گوشت بدنم را که عفونی و فاسد شده بود را با تیغ جراحی از بدنم جدا می

 

کردند . بوی چرک وعفونت زخم ها به حدی بود که تحملش برای خودمم مشکل بود توجه (آدمی که

 

این همه ادعا دارد حتی قدرت تحمل بوی خودش را هم نداره چه برسد به ... )

 

 

 

شکی ندارم اگه بیمارستان مجهز به امکاناتی مانند تشک مواج بود عمق درد و رنج های من تا این حد

 

نبود ، تصور کنید دکتری که بیاد بالای سر مریض و بگه این مریض در نهایت می خواد رو ویلچر بنشینه

 

آخه به این آدم میشه گفت دکتر ؟

 

هشت ماه بعد از این ماجرا چند بار نفسم گرفت ، درد غیر قابل تحملی داشتم . فیزیوتراپی که می آمد

 

و در خانه با من کار می کرد هر بار که با دست هایم کار می کرد فریاد می زدم که تو را به خدا دستامو

 

اینقدر نکش(وقتی میکشید گردنم وحشتناک درد میگرفت) اما او در جواب می گفت : درد گردنت به

 

دستات ربطی به نداره تا این که یک بار که داشتن بدنمو شستشو می دادن نفسم قطع شد و

 

بیهوش شدم (دم میزدم ولی بازدم نداشتم). بعد این اتفاق به علت ورم بیش از حد سرو گردن مجبور

 

به گرفتن عکس از گردنم شدم اونجا بود فهمیدم که چرا درد میکشیدم 8 ماه یکروز درمیان کسی هم

 

درکم نمیکرد(الحمدلله)فقط خدا میدونه چی کشیدم گردنمو زمان گچ گرفتن شکسته بودن پزشکا(وقتی

 

خواستن گچ بگیرن بردنم تو راهرو بیمارستان واطراف تختم اسکلت بندی کردن و 2 تا قرقره بالا سرم

 

وبعد طنابی به فیکس سرم بستن و بلندم کردن که بشینم رو باسنم که بیهوش شدم.یک بار دیگر به

 

اتاق عمل رفتم و پذیرای عضو جدیدی در بدنم شدم که آن هم یک تکه پلاتین به جای مهره گردن برای

 

تمام عمرم بود . یک سال بعد برای درمان زخمام و ترمیم مفاصل لگنم که بیرون زده بودند راهی تهران

 

شدم و بعد از عمل جراحی مشکل زخمام تا حدود زیادی حل شد اما در رفتگی مفاصل پاهام در ناحیه

 

هر دو لگن کما کان باقی است .

 

.شاید براتون سوال باشه که چجوری مینویسم با موس روی سینه که سخته ولی انجام میدم (بقول

 

معروف بازنده میگه میشه ولی سخته اما برنده میگه سخته وملی میشه)

 

آنچه تحمل کردین گوشه ایی از 11 سال زندگی پر مشقت من به عنوان یک بیمار ضایعه نخاعی بود که

 

امیدوارم بتونه باعث قدرت گرفتن شما در مقابل مشکلاتتون بشه هرچند هیچ دردی با دیگری قابل

 

قیاس نیس .

...

 

...

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۳/۰۴/۱۰ - ۱۴:۵۸
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)