شاپرک میخرامید در خلوت خیابان، دور از چشم مردمان خشن،
شهر ناشناخته زیر بالهایش!
هوای خسته روشن بود، ولی خبری از خورشید نبود.
گاه صدای خفه خنده میآمد، انگار که خفتهای تبدار در کنج خانه بود!
بوی سوخته "قابلمه خشک و خالی" روی آتش، در خنکای ظهر از چند خانه برخاسته بود...
"چراغ های از دیشب خاموشِ" خانهها روشن و ساعتهای شهر به خواب رفته بودند...
ناگهان صدای مخوف ترمز چرخهای ماشینی که بی هوا ایستاد، دل آخرین برگهای پاییز مانده در مسیر درختان خیابان را هُری ریخت!
یکهو از آنسوی خیابانِ بلند، باد آمد،
تندباد شد!
شاخه خشکی خمید و بی خیال بال شاپرک را خراشید...
شاپرک "بی خبر" خم شد و از بالا به میان مردمان خشن که کمکم از خانهها بیرون میزدند، افتاد و در خاک و خل فروغلتید!
خدا بود و فرشتگان پشت سرش به تماشا بودند...
صدای خش خش پاهای پیاده، تن عریان شاپرک را میلرزاند...
مثل خلاص شدنِ یک اسب زخمی از بیماری سخت،
مثل خواستگاریِ یک معلول
خلقت در چشمان خیس شاپرک خلاصه میشد.
پشت پنجره کوچکی در خلسه و خیال مخدّره،
"ناشناختهها" لخت بودند و از خود سلفی میگرفتند با بال خراشیده شاپرک!!
و از آخر خیابان صدای آژیر پلیس ضد مواد مخدر...
(کلیپ را همین الان پاک کنیم)
به او که نشناختم
سالار پویان
۳ اسفندماه ۱۳۹۵