این فقط یه دلنوشته ساده است:(من خیلی هم بدجور نیستم باور کن یا بهتره بگم دیگه نیستم)
امشب تمام خاطراتت را از ذهن زدودم
یادم نبود چرا هنوز در خاطرم هستی
ولی همه را به دست فراموشی سپرده بودم
نمیدانم چرا آن لحظه فراموش کردنت را از یاد برده بودم
ولی هر چه بود همه را به آبهای روان سپردم
میدانی دیگر از یاد تو در من خبری نیست
چه سخت بود ولی به هر سختی بود تمام شدی
نمیدانم هنوز در یادت هستم یا نه
ولی حتی اگر به آنچه گذشت هم رجوع کنم
نمیتوانم از تو خاطر ای به یاد بیاورم
از خاطراتت گذشتن آسان نبود
اما به یاد نیاوردن آسان شد
دیگر از این پس هیچ نا مبارکی را به قلبم به ذهنم نخواهم سپرد
دنیای من پر خواهد شد از مهر از خاطرات خوب
چه خوب که جای تو دیگر در میانشان نخواهد بود
مثل یک وصله ناجور شده بودی در میان زیباییهایی که مرا احاطه کرده بودند
حس میکنم هوایی که از این پس نفس میکشم
خالی از هر حس نفسگیری خواهد شد
قدمهایی که برخواهم داشت رها از هر حس دست و پاگیری خواهد بود
و آنچه خواهد آمد بهتر از آنچه خواهد بود که با تو بود
نبودنت چه طعم شیرینی دارد
کاش پیشتر از اینها نبودی
مثل یک زنجیر به پای آزادیم پیچیده بودی
هرچه باشد زندگی سختتر از تحمل تو نخواهد بود
آزادیم از بند غرور و دروغ و نفرت مبارک.