فراموش کردم
رتبه کلی: 1890


درباره من
◊ بـِسْمِ اللهِ الرَحْمـטּ الرَحـِيمـْ ◊

وَإِن يَڪَادُ الَّذِينَ ڪَفَرُوا لَيُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِين

♥Iloveyou♥
♥♥Iloveyou♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥Iloveyou♥♥

بسم اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

به نام خداوند بخشنده مهربان



إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِی لَیلَةِ الْقَدْرِ
ما قرآن‌ را در شب قدر نازل کردیم!


وَمَا أَدْرَاكَ مَا لَیلَةُ الْقَدْرِ
و تو چه می‌دانی شب قدر چیست؟!



لَیلَةُ الْقَدْرِ خَیرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ

شب قدر بهتر از هزار ماه است!



تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ

فرشتگان و «روح» در آن شب به اذن پروردگارشان برای تقدیر هر کاری نازل می‌شوند.


سَلَامٌ هِی حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ

شبی است سرشار از سلامت و برکت و رحمت تا طلوع سپیده!

♥Iloveyou♥
♥♥Iloveyou♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥Iloveyou♥♥

آنقدر باورت دارم که وقتی می گویی باران ، خیس می شوم...

♥Iloveyou♥
♥♥Iloveyou♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥Iloveyou♥♥

ایـ‗ـن عاشــ‗__‗ــقـانه تـ‗ـریـ‗ـن غــ‗__‗ــزل را ..


بـ‗ـا هـ‗ـر قــ‗__‗ــیــدی ...


کـ‗ـه دوســ‗__‗ــت مـیــ‗__‗ــداری!...


بـ‗ـخــ‗__‗ــوان:


دوســ‗__‗ــتـ‗ـت دارم . . . !


(¯`v´¯)
`•.¸.•´
☻/
\▌
\/


☻ ♥☻
/█\./█\
.||. .||.

.
☻♥☻
\█/\█/
.||. ||.


√ اِمــضـ T ــآ √

♥Iloveyou♥
♥♥Iloveyou♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥Iloveyou♥♥
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
┊   ┊┊   ┊┊ ✿
┊   ┊┊  ✿✿
┊    ┊┊  
┊   ✿✿



ــــــ★
ــــــــ★
ــــــــــــــ★★
ـــــــــــــــــــــــ★★★
ــــــــــــــــــــــــــــ★★★★
ـــــــــــــــــــــــــــــــ★★★★★
ـــــــــــــــــــــــــــــــ★★★★★
ــــــــــــــــــــــــــــ★★★★
ـــــــــــــــــــــــ★★★
ــــــــــــــ★★
ــــــ★
رها - ص (samadi )    

- •-•ღღ پدر یعنی ღღ•-• -

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۷/۱۸ ساعت 23:32 بازدید کل: 2099 بازدید امروز: 365
 

 

 

پدر یعنی

 

پدر یعنی: اون کسی که هنگام تراشیدن موی کودک مبتلا به سرطانش گریه ی فرزندش رو دید ماشین رو داد

دستش درحالیکه چشمانش پر از گریه بود گفت: حالا تو موهای منو بتراش.
 

پدر یعنی: کسی که " نمی توانم" را زیاد در چشمش می بینی ولی هرگز از زبانش نمی شنوی.

پدر یعنی: اونی که طعم پدر داشتنو نچشید اما واسه خیلی ها پدری کرد.


 

پدر یعنی: اونی که کف تموم شهرو جارو میزنه که زن و بچه اش کف خونه کسی رو جارو نزنه.

پدر یعنی:اونی که هروقت میگفت "درست میشه" تمام نگرانی هایمان به یکباره رنگ میباخت.

پدر یعنی: اونی که وقتی پشت سرش از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره، میفهمی پیر شده !

وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده!

 

وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره،می فهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه

و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش ، دلت میخواد بمیری.

خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر از او به خانه بر می گردد.


 

بـــــه سلامتــــــی تمــــــوم بابا ها

 

پیر مرد

هر کس او را می دید ناخود آگاه سرش را پایین می انداخت. عده ای هم از کنارش عبور می کردند، بدون اینکه حتی متوجه حضورش بشوند. گوشه ای نشسته بود با صورت آفتاب سوخته، دست های کار کرده و نگاهی مهربان غرق در کار خود، انگار بین او و دور و برش حفاظ نامریی کشیده بودند. این نگاه های آزار دهنده، سر و صدای خیابان و آفتاب تند مرداد ماه هیچ کدام در فضای شاد اطرافش نفوذ نمی کرد.

به او که رسیدم، بی اختیار سرم را پایین انداختم، زیاد کهنه نبودند اما لایه ضخیمی از گرد و غبار رویشان جا خوش کرده بود. با خود فکر کردم: اگر برس کفاش رویشان کشیده شود تمیز و براق نمی شوند. سه دقیقه بعد کفشهایم براق شده بود، چشمان پیر مرد هم برق می زد.

کاش با فروش همه بادکنک‌ها، خستگی‌هایش کم شود!

سرم را چرخاندم که نگاهم با نگاه پیرمرد آدامس فروش گره خورد

پیرمرد در دستش چند آدامس داشت و یک کیف

کیفش پر از آدامس بود

در یک دستش کیف پر از آدامس بود و در یک دستش چند تا آدامس

هیچی نمی گفت فقط دستش رو جلو آورده بود و با کمری کاملا خم شده و سری بالا، به چشمانم نگاه می کرد

دستی که جلو آورده بود و چند آدامس را نگه داشته بود می لرزید

دستی که کیف پر از آدامس را نگه داشته بود نیز

بدنش نیز

چشمش نیز

گفتم چشم

چشمانش پر از اشک بود

اشک هایش پر از غم

غم هایش پر از فقر

اینهایی را که گفتم در عرض چند ثانیه تمام وجودم را تسخیر کرد

دست در جیب کردم و مبلغی به او هدیه دادم، بدون خرید آدامس

و رفتم

جسمم رفت ولی جانم پیش او باقی ماند

اینبار تنها چشمان پیرمرد نبود که پر از اشک بود

چشمان من هم

اشک های پیرمرد سوز داشت و اشک های من هم

اشک های پیرمرد درد داشت و اشک های من هم

ایستادم و برگشتم به سمت پیرمرد آدامس فروش

پیرمرد برای چند لحظه، کیف پر از آدامسش را بر زمین گذاشته بود و

و کنار درب رستوران (پر از عطر سیری) به گشنگی اش می اندیشید

اما کسی او را ندید، دردهایش را، اشک هایش را

من خواستم او را ببینم

من از او پرسیدم چه می کنی پدرجان

پیرمرد با صدایی لرزان و کشیده (که از سکته اش خبر میداد) گفت: آدامس می فروشم

من از او پرسیدم کجا زندگی می کنی پدرجان

پیرمرد این بار سرش را چرخانید و کیفش را برداشت و با صدای بلند (بلندترین صدایی که می توانست) گفت: آن سر شهر

دیگر به من نگاه نمی کرد و رفت

انگار نه انگار که شاید از دست من کاری برای او ساخته باشد

رفت و من به دنبال او

گفتم پدرجان کاری از من بر میاد

گفت: برو

گفتم: پدرجان بگذار کمک کنم

گفت: برو

گفتم: پدرجان چه نیازی داری می خواهم کمک کنم

گفت: برو

گفتم و گفتم و گفت و گفت

دستی که در آن چند آدامس داشت را به بالا می آورد و می گفت برو

گویا من به او نیاز داشتم

این بار من به او نیاز داشتم ولی او دیگر به من نیاز نداشت

من ایستادم و او رفت

با همان قد خمیده و کیفش و جسم لرزانش و …

من را با دردهایم تنها گذاشت، من را با دغدغه هایم تنها گذاشت

من را با نیازهایم، من را با سوال هایم، من را با اشک هایم تنها گذاشت

قصه ی پیرمرد آدامس فروش برای من عجیب بود

عجیب

خواستم از او عکس بگیرم که دستم لرزید

شرف او در قاب عکسی از جنس عزت برای همیشه در قلبم به یادگار خواهد ماند

 

خسته نباشی...

                                                                                        

                                                                                                 √ اِمــضـ T ــآ √:

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۷/۱۸ - ۲۳:۴۹
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
2
1 2


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)